“نخستین نگاهی که مارا به هم دوخت!
نخستین سلامی که در جانِ ما شعله افروخت..
نخستین کلامی که دل های ما را..
به بوی خوشِ آشنایی سپرد و به مهمانیِ عشق بُرد..
پر از مهر بودی..
پر از نور بودم..
همه شوق بودی..
همه شور بودم..
چه خوش لحظه هایی، که دزدانه از هم..
نگاهی ربودیم و رازی نهفتیم!
چه خوش لحظه هایی که “می خواهمت”را..
به شرم و خموشی-نگفتیم و گفتیم!
دو آوای تنهای سرگشته بودیم..
رها در گذرگاهِ هستی..
به سوی هم از دورها پَر گشودیم..
چه خوش لحظه هایی که هم را شنیدیم..
چه خوش لحظه هایی که در هم وزیدیم..
چه خوش لحظه هایی که در پرده ی عشق..
چو یک نغمه ی شاد باهم شکفتیم!
چه شبها، چه شبها، که همراهِ حافظ..
در آن کهکشان های رنگین..
در آن بیکران های سرشار از نرگس و نسترن..
یاس و نسرین..
ز بسیاریِ شوق و شادی نخفتیم..
تو با آن صفای خدایی..
تو با آن دل و جانِ سرشار از روشنایی..
ازین خاکیان دور بودی..
من آن مرغِ شیدا..
در آن باغ، بالنده در عطر و رویا..
بر آن شاخه های فرا رفته تا عالمِ بی خیالی..
چه مغرور بودم..
چه مغرور بودی..
من و تو چه دنیای پهناوری آفریدیم..
من و تو به سویِ افق های نا آشنا پَر کشیدیم..
من و تو ندانسته، دانسته..
رفتیم و رفتیم و رفتیم..
چنان شاد و خوش، گرم و پویا..
که گفتی به سر منزلِ آرزوها رسیدیم!
دریغا، دریغا، ندیدیم..
که دستی در این آسمانها..
چه بر لوحِ پیشانیِ ما نوشته است!
دریغا، در آن قصه ها و غزل ها نخواندیم..
که آب و گِلِ عشق، با غم سرشته است!
فریب و فسوس جهان را..
تو کَر بودی ای دوست..
من کور بودم..
درین روزگارانِ بی روشنایی..
در این تیره شبهای غمگین، که دیگر..
ندانی کُجایَم!
ندانم کجایی!
چو با یادِ آن روزها می نشینم..
چو یادِ تو را پیشِ رو می نشانم..
دل جاودان، عاشقم را..
به دنبال لحظه ها می کشانم..
سرشکی به همراهِ این بیت ها می فشانم..
نخستین نگاهی که ما را به هم دوخت..
نخستین سلامی که در جانِ ما شعله افروخت..
نخستین کلامی که دل های ما را..
به بویِ خوشِ آشنایی سپرد و به مهمانیِ عشق برد..
پر از مهر بودی..
پر از نور بودم..”

پی نوشت

در جلسه ی امتحانِ عشق..
من مانده ام و یک برگه ی سفید..
یک دنیا حرفِ ناگفتنی و یک بغل تنهایی و دلتنگی!
درد دلِ من در این کاغذِ کوچک جا نمیشود!
در این سکوتِ بغض آلود، قطره ی کوچکی هوسِ سرسره بازی به سرش میزند..
طعمش شور است..
و برگه ی سفیدم عاشقانه قطره را در آغوش میکشد!
آری عشقِ تو نوشتنی نیست..
در برگه ام، کنارِ آن قطره، تنها یک قلب میکشم..
آه.. می گویند: وقت، تمام است..
“این عشق نوشتنی نیست”

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

4 × 2 =