از تو دلگیرم و از دست خودم بیزارم
امشب اندازه ی یک عمر شکایت دارم

حال من حال خوشی نیست دلم می لرزد
وای بر حالِ من و حالِ دلِ بیمارم

بی تو این ثانیه‌ها می گذرد اما سخت
بی تو شب‌های زیادیست که من بیدارم

کاش بودی که کمی حالِ مرا دریابی
کاش بودی که سر از دامن غم بردارم

بارها خواسته‌ام سوی تو پرواز کنم
آه .. هر بار می‌افتد گره‌ای در کارم

من خودم را به خیال تو سپردم اما
باید انگار تو را هم به خدا بسپارم

رفتن از شهر تو را دوست ندارم دیریست
دل من پیش تو گیر است ولی ناچارم

می‌روم گوشه‌ای از دوری تو می‌میرم
آخر قصه همین است که می‌پندارم

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دوازده − پنج =