گاه گاهی که دلم میگیرد؛ به خودم میگویم:
در دیاری که پر از دیوار است، به کجا باید رفت؟!
به که باید پیوست؟ به که باید دل بست؟!
حسِ تنهای درونم گوید:
بِشِکَن دیواری؛ که درونت داری..
تو خدا را داری، تو خدا را داری..
و خدا اول و آخر با توست..
خداوندا..
خداوندا، کاری کن که دل، قرار گیرد..
خدایا، اگر نگاهِ لطفِ تو با ماست، چه باک اگر همه ی خلایق روی از ما بگردانند..
و اگر نیست، چه سود اگر همه ی خلایق رو به ما کنند..
خدایا..
خدایا، ای خدای تنهایان و بی کسان و بی مونسان..
ای مخاطب آشنای دردهای نگفته..
اگر بناست بسوزیم، طاقتمان دِه..
اگر بناست بسازیم، قدرتمان دِه..
خدایا..
خدایا، ای مهربانیِ بی منت..
ما را آنچنان نگرانِ خودت کن، که هیچ جاذبه و دغدغه ای نگاهمان را از تو نگیرد..
خدایا..
خدایا، ما اگر بد کنیم، بنده های خوب بسیار است..
تو اگر مدارا نکنی، ما را خدای دیگری کجاست؟!
خدایا..
خدایا، خسته ایم، دل گشا تر از تو کیست؟!
درمانده ایم، کریم تر از تو کجاست؟!
خدایا گفتی که دلِ شکسته باید آورد..
دل از این شکسته تر میخواهی؟!
پی نوشت
آدمی دیوانه چون من، یار می خواهد چه کار؟!
این سرِ بی عقلِ من، دستار می خواهد چه کار؟!
شعر خود را از تمام شهر پنهان کرده ام
یوسفِ بی مشتری، بازار میخواهد چه کار؟!
نقشه هایم یک به یک از دیگری ناکامتر!
این شکست مستمر، آمار میخواهد چه کار؟!
در زمان جنگ؛ دشمن زود اشغالش کند..
شهرِ مرزی جاده ی هموار می خواهد چه کار؟!
کاش عمر آدمی، با مرگ پایان میگرفت
مردن تدریجی ام تکرار می خواهد چه کار؟
بعد از این لطفی ندارد حکمرانی بر دلم!
شهرِ ویران گشته، فرماندار می خواهد چه کار؟!
بدون دیدگاه