خوب نیستم..
به قولِ دکتر “س” اولِ سطر بالای پرونده, این بار می نویسم:
حالِ بیمار خوب نیست, نقطه تمام..
چقدر داغونم..
چقدر خسته ام از خستگی..
چقدر کلافه ام از این که حالم بهتر نمیشه..
چقدر دلم برای خودم میسوزه..
چقدر زود از همه ی زندگی خسته شدم..
چقدر زود همه چیزِ این دنیا دلم رو زد..
چقدر زود افسرده شدم..
وقتی که غرقِ در بی خیالی و خنده بودم, چقدر گریه به من نزدیک بود..
چقدر فاصله ی خنده و غصه ام کم بود..
مادرم نِگَرانَمِه..
چون دیگه خیلی نمیتونم ظاهر سازی کنم..
چون درد, توی تمامِ سلول های بدنم نفوذ کرده..
چهره ام عوض شده..
با کسی که تو آیینه میبینم, مدتهاست غریبم..
چقدر این تصویر من نیستم!
چقدر نمیشناسمش..
چقدر چشم هاش غریبه هستن..
چرا نمیخنده؟!
چرا این تصویر تلاش نمیکنه که نفس بکشه؟!
چرا این جوری نگاهم میکنه؟!
سردی و بی روحیِ نگاهش داغونم میکنه..
میترسم وقتی تصویر تو آیینه, بی هیچ انگیزه و احساسی فقط بهم خیره میشه..
میترسوندَم وقتی هر کاری میکنم که شاید یه لبخند کوچیک بزنه اما نمیزنه..
میترسوندَم وقتی من از آینده میگم و اون بغض میکنه..
اون اشک میریزه و من فقط خیره خیره نگاهش میکنم..
وقتی زیاد پا پیچش میشم, زانو میزنه رو به روم و من شونه هاش رو میبینم که میلرزه..
میبینم که صورتش خیس از اشک میشه..
میبینم که رو به روم درمونده زانو میزنه و خفه خفه زار میزنه..
چرا نمیتونم دستام رو روی شونه هاش بذارم تا شاید این زلزله تموم شه؟!
چرا نمیتونم تو بغلم محکم بگیرمش تا زیر آوار این زلزله زنده زنده دفن نشه؟!
چرا هر چی صداش می کنم, چرا هر چی بهش میگم تمومش کن, چرا نمیشِنَوِه؟!
چرا این تصویر این روزها من رو میترسونه؟!
براش نگرانم..
این جوری نبود..
یادم میاد که میخندید..
یادم میاد که چشمهاش این نبود..
یادم میاد تو چشم هاش عشق و امید و زندگی موج میزد..
اما..
شاید آیینه اش خوب کار نمیکنه..
این روزها مشکوکم به این که شاید یه روز که رو به روی آیینه از خنده اش خنده ام گرفته بود, و از زورِ خنده چشم هام رو برای یه لحظه بستم, کسی همون لحظه تصویرِ محبوبِ من رو برد و این رو جاش گذاشت..
مشکوکم.. میترسم.. خسته ام.. کلافه ام..
این روزها خبر ها رو که بشنوی همون حالی میشی که دلم میخواست..
اما من اون حالی نیستم که دلم میخواد..
تو میشنوی چیزی رو که میخواستم به گوشِت برسه..
اما من حتی اگه تو تصور کنی که این روزها چقدر خوشبختم بی تو, خوشبخت نیستم..
خبر هایی که بهت میرسه فقط ظاهرِ زندگیِ منه..
خوشحالم که از دلم خبر نداری وگرنه خوشحال بودی که خوشحال نیستم..
بذار حداقل تو خیالِ تو, یه مردِ شاد و خوشحالِ مردادی باشم..

پی نوشت

حیف است حیفِ دستِ تو و دست های من
باید قبول کـــرد کــــــه رفتـــی.. خـدای من

رفتم که پشت خاطره هایم کفن شوم
تا سایه ای چـــه دور بماند به جای من

بعد از تو آه, حالِ غزل هیچ خوب نیست
بعـــد از تـــو آه, آه نمــانده بـــــرای من

یادش به خیر, پشتِ مرا ناگهان شکست
آن دوستی کـه خواست بمیرد برای من

حالا شبِ عروسیتان مست میکنم
تا بهتتان بگیرد از خنده هــــای من

آقا مبارک است، چــه داماد خوشگلـی!
خانم مبارک است به طعنه, نه وایِ من

این خانه از همیشه خراب است تا هنوز
این سرنوشت بـــــود نوشتند پـای من؟

سیگار را دوباره سر و تــــه دوباره..اَه
تلخش رسید تا طعمِ چشمهای من

2 دیدگاه ها

  • اینقد بشین غصه بباف که بیفدی بیمیری. بابا وخی وخی یه دس به زانو بگیر و یه یاعلی بگو و بلند شو. یا علی. پاشوووووووووووو

  • سلام آقامحسن😀
    خووووبیددددد
    ببخشیییید دیر به دیرر سر میزنماااا گرفتارم خان داداش
    چه خبرا
    دلم براتون تنگ شده بوداااا
    خیلی مواظب خودتون باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سه × 2 =