نامم را به خاطر ندارم و نمیدانم لب که باز کنم به کدام زبان سخن خواهم گفت..
به کدام زبان دعا خواهم خواند..
به کدام زبان دشنام خواهم داد..
تختِ بیمارستانی را می مانم, که به خاطر نمیآورد, بیماران مرده اش را..
رنگِ چشمان مادرم را به یاد ندارم و نمیدانم که پدرم پیپ میکشید، یا سیگار..
من در تابستان به دنیا آمدم یا پاییز..
در سال هزار و سیصد و شصت و سه یا شصت و سه هزار و سیصد و یک؟
به اتوبوسی قراضه می مانم, که حتی چهره ی یکی از مسافرانش را در یاد ندارد..
تو را اما به خاطر میآورم و می دانم روسری ات, در دیدارِ نُخُستِمان چه رنگی داشت..
و یشمِ ناخن کدام انگشتت را در اضطراب آمدن جویده بودی!
به حافظه دارم هنوز عطرِ فرانسویِ تو و زنگِ ایرانیِ صدایت را وقتی سلام مرا جواب میگفتی!
میتوانم به تو بگویم که در آن لحظه چند برگ از چنارهای خیابانی که در آن بودیم به زمین افتادند..
و چند کلاغ بر نرده های خاک گرفته ی پارک نشستند..
حتی میتوانم خبرت بدهم, قلبت چند بار در دقیقه میزد و چند مژه, تیله ی چشمانت را درخود گرفته بودند!
جهان را میشود از یاد بُرد, دقیقه ای..
و میتوان فراموش کرد,
شماره ی شناسنامه..
حسابِ بانکی..
و نمره ی تلفنِ خانه ی خود را..
اما کارِ دشوارِ به خاطر نیاوردن تو, تنها از دستِ مرگ ساخته است.
مرگ هم که از کنارم میگذرد و خود را به ندیدن میزند..
آنگاه در بهشت, فرشتگان کوچک را توبیخ میکند, برای نشانیِ اشتباهی که به او دادهاند..
و در دل, به لپهای گُل انداخته شان میخندد!
فراموش کردنِ تو ساده نیست..
چون فراموش کردنِ این نَفَس ها, که گویی تکرار میشوند, تا تو را بسرایند..
پی نوشت
خرداد هم نفَس هایش به تلو تلو افتاده..
نه جای ماندن دارم, نه پایِ رفتن. ..
سکوت لحظه هایم “”تیر”” می کشد..
بدون دیدگاه