سال هاست که رفته ای …

دقیقه های نبودنت را می گویم

پیر شده ام پا به پای پنجره هایی, که پشت تمام آن ها, تو ایستاده ای …

و من بارها به خیال دستهای تو, برای هر شاخه درختی که در نوازش باد تکان می خورد دست تکان داده ام

و برای هر قاصدکی که بر شانه ام می نشیند بوسه ای فرستاده ام …

باز نخواهی گشت می دانم…

اما …دیوانه ام نکن !

پس بگیر …

تصویرت را از پنجره ها

نامت را از شیشه های مه گرفته ی تنفسِ من

خاطراتت را از تمام نیمکت های باران خورده

و عشق را از من !

باران که می بارد

یادی از چشم های خیس من کن …

که بی چتر و تکیه گاه

به یاد زخمی سخت …

مثل گنجشکی سرما زده

گوشه ای تنها …

بر خود می لرزد …

پی نوشت

بین که نمانده در تنم هیچ به غیرِ جانِ او

روح ز تن بدر شده پر شدم از رَوانِ او

کوچ کجا کنم همی سمتِ کجا سفر کنم

کل جهانِ من شده وسعتِ بازوانِ او

سرخوش و بی‌خود از خودم غرقِ خیالِ خام‌ها

با چه عوض کنم خوشم گوشه ای از جنانِ او

صبح و طلوع، چَشمِ او؛ شام و غروب، چَشمِ او

هر طرفی نظر کنم هست فقط نشانِ او

مستِ خیالِ خامشُ محو جمالِ ماهشُ

جام شراب خالص است این لبش و دهانِ او

کاش به بوسه‌ها رَوَد عقل ز سر جنون رسد

زنده شَوَم دمادم از بوسه ی بی امانِ او

هیچ گلی نمی‌دهد هیچ شِکَر نمی‌شود

عطری و طعمِ ذره‌ای شیرینی دکانِ او

شادیِ بچگانه و شور و شرِ جوانیم

رفت به پای تاری از طره ی گیسوانِ او

سر پر درد و ولوله بغض نشسته در گلو

در تب و تاب و خسته جان زین همه امتحانِ او

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

14 − 7 =