پاییز از لحظه های زرد پنجره سرازیر شد…
تنها و سرریز از غربت…
غم صدایش پر از یادگار بهار است…
حرفهایش را با بغض می گوید و میریزد روی شادیِ کوچکِ آدم ها…
او با تمام ابرها و گریه ها نسبت دارد…
پاییز غریبانه راه میرود و غریبانه آواز می خواند…
دفترچه رنگارنگ پاییز، سالهاست که خاک گرفته است…
زرد ها, ارغوانی ها و قرمزها، در حسرت یک لحظه حس شدن پژمرده اند…
اگر می شد نگاه را بخشید, من به چشمان خالی شهرم, یک بغل نگاه عاشقانه می دادم تا پاییز را نگاه کند…
فردا پاییز میرود…
بی آنکه اندوه او را چشیده باشیم, میرود…
وداعِ شبانه ی پاییز را، در قطره های سردترِ باران حس میکنم…
صبح برفی در راه است …
پاییز هزار رنگ, چقدر به تو وابسته ام…
در اولین شب زمستان دلم برای تو تنگ می شود و گونه هایم خیابان نمناک یک شبِ پاییزیست …
به یاد دارم شبهایی را که تا سحر در خیابان های این شهر پاییزی در زیر بغض ابرهایت قدم بر می داشتم و خاطرات شیرین درد را با تو تکرار می کردم و سحرگاه رفتگر خاطرات را جارو می کرد و به جوی می سپرد …
به یاد دارم غرش آسمانت را در هنگام آشتی دو ابر …
پاییز! ای کاش می دانستم به کجا خواهی رفت تا نامه ای برایت می نوشتم …
پاییز! آن شب یادت هست؟… ؟
یادت هست با هم باریدیم؟…
یادت هست تو بر من فریاد می زدی و من, فقط می باریدم …
پاییز!
تو میروی…ولی من به پاس آن شب هنوز میبارم…
پاییز…بهانه شب های دلتنگی…
پاییز…پر احساس ترین معشوقه…
پاییز…آغوش دلهای عاشق…
خدانگهدار…
خداحافظ پاییز، فصل غم های شیرین …
خداحافظ پاییز، فصل عاشقی …
خداحافظ پاییز، فصل دلتنگی های غروب …
خداحافظ پاییز، فصل خش خش برگ های خسته …
خداحافظ پاییز، فصل قدم زدن های شبانه …
خداحافظ پاییز، فصل هوای دو نفره …
خداحافظ پاییز، فصل باران های لطیف …
خداحافظ پاییز، فصل احساس …
خداحافظ پاییز، فصل قشنگ دلدادگی …
یکتا پادشاه فصل ها …
خداحافظ…
پی نوشت
یک مرده درد زخم را حس میکند؟!
نه!!
دیگر مرا هر چه بِرَنجانی مهم نیست…
بعد از تو آنچه سمت چپِ سینه ی من است دل نیست, بلکه موزه ی درد معاصر است…
بدون دیدگاه