با گذشتن یک شب و صبح بسیار سرد وارد آذر ماه شدیم….
آبان ماه نود و پنج هم تموم شد و ماه آخر فصل پاییز از راه رسید…
از غروبِ شنبه ی گذشته هوا خیلی سرد شده و باد تند و خیلی سردی میوزه…
اون قدر سرد که آدم بیشتر از چند دقیقه نمیتونه بیرون وایسه و طاقت بیاره…
دیشب و پری شب رو اصلا نتونستم بخوابم چون باد توی لوله های بخاری میپیچید و صدای وحشتناکی ایجاد میکرد…
بعضی وقتها هم خودش رو محکم به پنجره میکوبوند و خلاصه اینکه تا چند ساعت پیش که به محل کارم برسم هوهو میکرد…
هنوزم داره زوزه میکشه و خودش رو به در و دیوار میکوبونه…
انگار آبان ماه توی این دو روز آخرش میخواست بگه: بابا منم زمستونم….
صبح که میخواستم به محل کارم بیام اون قدر سرد بود که توی اون ده دقیقه ای که طول کشید تا سوار اتوبوس بشم نزدیک بود قندیل ببندم….
سرما به سرعت توی وجودم رخنه میکرد و تمام تنم رو بی حس میکرد…
نفس کشیدن توی هوای سرد برام تلخ و وحشتناک هستش…
وقتی هوای سرد وارد ریه هام میشه حس میکنم جگرم میسوزه…
نمیدونم این چه عذابیه که گریبانگیرم شده و از دستش خلاصی ندارم…
معلوم نیست این غده های لعنتی از جون من چی میخوان و چرا دست از سر من فلک زده بر نمیدارن…
پری شب دوباره مجبور شدم موهای قشنگم رو از ته بتراشم…
ههه…
قیافم با مزه شده… خخخخخ…
با تمام وجودم بابت این قضیه ناراحتم اما بروزش نمیدم و در برابر پرسش مردم که میگن:
چرا توی این سرما موهاتو از ته تراشیدی؟ جواب میدم:
چون موهام میریزن…
اونا هم میگن:
خب از شامپوهای فلان و فلان استفاده کن و هرکس یه راه کاری نشونم میده… خخخخخ…
تو دلم بهشون میخندم و میگم کاش با شامپو میشد جلوی ریزششون رو گرفت…
این داروهای لعنتی ریشه ی تمام موهام رو ضعیف میکنه و حتی ابرو های قشنگ و پرپشتم دارن میریزن…
اصلا دوست ندارم این اتفاق بیفته و کسی متوجه چیزی بشه…
دکتر گفته که یه فکری برای این قضیه کرده و همش دلگرمم میکنه که نگران ریختن پلکها و ابروهام نباشم…
اما من خیلی نگرانم و میترسم اطرافیانم مشکوک بشن…
خواهرم میگفت: بیا با هم پیش یک متخصص بریم تا دلیل ریزش موهات مشخص بشه…
اما فعلا با بهانه های مختلف از دستش در رفتم…
امیدوارم هر اتفاقی که میفته فقط پلکها و ابروهام نریزن چون دیگه خیلی تابلو میشم…
توی این مدت با کشیدن سیگار و قلیان یه جورایی خودم رو بیچاره کردم و حالا باید دُزِ داروهام بالا بره…
و نتیجه اینی میشه که هست…
تقصیر خودمه…
بعضی وقتها به قدری از زندگی سیر میشم که تصمیم میگیرم اون قدر سیگار بِکِشَم تا یهو خفه بشم و دیگه نَفَسَم در نیاد…
متاسفانه اینطوری اصلا نمیشه و فقط خودمو زجر کُش میکنم…
از قبل یه کلاه قشنگ خریده بودم که بعد از تراشیدن موهام روی سرم بذارم…
یکی میگفت چون کلاه خریده سرش رو تراشیده تا کلاه رو روی سرش بذاره….
عجب حرف مسخره ای!!
مگه با مو نمیشه کلاه گذاشت؟!
وقتی موهام رو تراشیدم خیلی ناراحت بودم به طوری که وقتی آرایشگر داشت با ماشینش تمامشون رو درو میکرد اشک از گوشه ی چشمام میچکید و به زحمت تونستم جلوی گریه کردنم رو بگیرم…
آرایشگر با بی رحمی موهای جو گندمی قشنگم رو میتراشید و روی زمین میریخت…
انگار دل من با موهام ریش ریش میشد و زیر پام می افتاد…
اون هم تعجب میکرد که چرا بعضی از قسمتهای سرم خالی از مو شده…
بعدش هم با اینکه هوا سرد بود مدتی توی خیابون ها پرسه زدم و نزدیکای ساعت ده به خونه رسیدم…
شام نخوردم و نا خود آگاه پس از مدتها پشت پیانو نشستم…
دوست داشتم تمام غمم رو توی آهنگی که میزنم بریزم…
اما نهایتا انگشتانم باهام یاری نکردن و نتونستم یه قطعه ی خوب و درست و حسابی بنوازم…
انگار بی حوصلگی به انگشتام اجازه نمیدادن که روی کلاویه های پیانو بلغزن و قطعه ای غمگین بنوازن و همش بین قطعات مختلف پرسه میزدن…
پنج, شش دقیقه از این سرگردانیِ انگشتانم رو ضبط کردم که از این پیوند میشه دانلودش کرد…
خلاصه اینکه اون شب با ناراحتی و اشک سرم رو روی بالش گذاشتم اما تا صبح از شدت غم و از طرفی هم از صدای زوزه ی باد خوابم نبرد و نزدیکای صبح بود که پلکهام سنگین شد و به خواب رفتم…
وقتی بیدار شدم ساعت یک ظهر رود…
یه سری به خونه ی خواهرم رفتم و تا ساعت پنج اونجا موندم و خودم رو با بازی کردن با ارشیا پسر کوچولوش مشغول کردم…
ساعت شش بود که به خونه رسیدم…
همون لحظه یکی از دوستانم تماس گرفت و پیشنهاد کرد تا با هم بیرون بریم و گشتی بزنیم…
اما از اونجایی که نفس کشیدن توی هوای سرد برام خیلی دردناکه بهش گفتم:
معلوم نیست که بتونم بیام اگر قرار باشه بیام ظرف نیم ساعت باهات تماس میگیرم…
یه لیوان چای برای خودم ریختم و روی صندلی ولو شدم…
یه ربعی گذشته بود که صدای زنگ در رو شنیدم…
آنیتا با سرعت رفت و در رو باز کرد…
وقتی در باز شد دیدم که خواهر بزرگترم با بچه هاش وارد شدن….
لرزون لرزون به سمت بخاری رفتن و دستهاشون رو به هم مالیدن و از سردی بیش از حد هوا گفتن…
یه ساعتی نشستن و مشغول خوردن چای و صحبت شدند…
من آدم خیلی کم حرفی هستم و معمولا گوش میدم و حرف نمیزنم…
خیلی وقتها هم سرم تو گوشیم بود و اصلا متوجه حرف هاشون نمیشدم…
به پیشنهاد نرگس خواهر زادم بیرون رفتیم و دو ساعتی این طرف و اون طرف گشت زدیم و کلی با هم درد دل کردیم…
اون دختر خیلی خوبیه و میتونم بعضی از مسائل و مشکلاتم رو باهاش در میون بذارم و اون هم با دقت گوش میده…
حتی بعضی اوقات راه حلهای واقعا کارسازی جلوی پام میذاره…
تقریبا با هم راحتیم و خیلی همدیگرو دوست داریم…
وقتی به خونه رسیدیم شام خوردیم و اونها مشغول جمع کردن سفره و صحبت شدن…
من هم یه گوشه نشستم و خودم رو با تلویزیون مشغول کردم…
مهمان ها تا ساعت یازده شب منزل ما بودن و بعدش خداحافظی کرده و رفتن…
اصلا تحمل تنهایی و سکوت رو ندارم…
بعد از رفتنشون طاقت نیاوردم و باز سیگاری روشن کردم و توی افکارم فرو رفتم…
همون افکار همیشگی که خیلی ازشون حرف زدم…
بعضی وقتها با خودم فکر میکنم که چرا کار من به اینجا کشید…
اصلا چطور شد که اینطور شد و این غده های لعنتی دیگه از کجا پیداشون شد…
و به آینده ی نا معلومی می اندیشم که هیچ اطلاعی ازش ندارم…
واقعا چی قراره به سرم بیاد؟!
اصلا دوست ندارم عامل مرگم این لعنتی ها باشن…
دوست دارم توی آرامش سرم رو زمین بذارم…
نمیخوام بعد مردنم همه بگن:
هععععععععععی…بیچاره سرطان داشت و مرد….
حالا توی اتاقم پشت میزم نشستم…
کلاهم روی سَرَمِه و باد هنوز زوزه میکشه…
حالا باید قرص هامو بندازم بالا تا شاید کمی آروم بشم…
افکار جورواجور اذیتم میکنن و نمیذارن لحظه ای راحت باشم…
هر چقدر تلاش میکنم که خودم رو از این افکار دور نگهدارم نمیشه که نمیشه…
شاید اگر اونی که باید ترکم نمیکرد, کنارم میموند هیچ وقت این بلاها سرم نمیومد و به این درد گرفتار نمیشدم…
کاش هیچ وقت نمیرفت…

‌ای گریزان از نگاهم خواب را بردی کجا
باغِبــانِ دل نگشتی, آب را بردی کجا

آفـتابِ آسِمـانم بودی و پنهـان شدی
رفته ای امـا بگو مهتاب را بردی کجا

جان‌ فدای غنچه ی لبهات کردم تا شکفت
بی وفـا آن نو گُلِ شاداب را بردی کجا

من رعیت بودم و در بند گیسوهای تو
نازنینــم،حضــرت ارباب را بردی کجا

ابروانت قبله گاه و خالِ لب محراب بود
قبله ام از دست شد, محراب را بردی کجا

قلبِ زرینی میانِ سینه ی من می تپید
این طلای خالص و نایاب را بردی کجا

صفر نه, باتو تمام لحظه هایم عشق بود
لحظه های تا همیشه ناب را بردی کجا

من سپردم دستِ تو تا باغِ مینایَش کنی
باغِبـــانِ دل نگشتی, آب را بردی کجا…

2 دیدگاه ها

  • سلام
    در حال گوش دادن به آهنگی هستم که از پیانو نواختید و می نویسم
    می نویسم برای تو که تنهاتر از همیشه تنهایی
    این را از نوشته هایت متوجه شدم
    امیدوارم غده هایی که ازشون نوشتی به زودی زود محو شوند
    و عشقی که از آن حرف می زنی دوباره به سویت برگردد

    جور دیگر ببینیم

    بهتره به خانوادت در مورد این موضوع بگین
    حداقل کاری که می کنند تنهاتون نمی ذارن

    با امید بهروزی برای شما

  • درود بر شما دوست گرامی.
    به خلوت دل من خوش آمدید.
    از لطف و محبتی که نسبت به من ابراز داشتید بی نهایت سپاسگزارم.
    تمامی دیدگاه های شما را خواندم.
    مهربانی در تمامی آنها موج میزند.
    اما متاسفانه به دلایلی نمیتوانم این موضوع را با خانواده مطرح نمایم. حدود چهار سال است که با این مهمان های نا خوانده کنار آمده ام بعد از این هم تحملشان خواهم کرد هر چند بسیار دشوار باشد.
    باز هم از شما بابت همدردی و همدلیتان سپاسگزارم.
    حضور دوباره ی شما در این خلوت حقیرانه, گرمی بخش تنهایی های سردم خواهد بود.
    پیروز و شادکام باشید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

بیست − 6 =