حرف برای گفتن زیاد دارم اما حس نوشتنم نیست…
شاید بهتر باشه در کوچه های تنهایی, غرق در افکار خودم چند بیت شعر بخونم…
احتمالا این اشعار خودشون گویای همه چیز باشن…
گفته بودی درد دل کن تا دلت را غم گرفت
پس کجایی ؟ تا ببینی که دلم ماتم گرفت
بی وفا سنگ جفای تو مرا آخر شکست
چهره ام ویرانتر از ویرانه های بم گرفت
زخم دلها یک طرف, زخم زبان, بدتر ازآن
زخم های کهنه کی, از طعنه ها مرحم گرفت ؟
غم مخور غمگینترین شاعر شدم از غصه ها
دست بی رحمِ که بود من وَ تو را از هم گرفت؟
مثل هر شب تا سحر بیدارم و بیخوابی ام
لذتِ آرامشم را هر زمان هردم گرفت
نیستم من اهلِ نفرین, خوب میدانی ولی
ترسم این است عاقبت گویند تو را آهم گرفت
من شدم سنگ صبوری بر تمام خاطرات
پس کجایی؟ تا ببینی که دلم ماتم گرفت…
چقدر زیبا و آرام بخش!
شاید بهتر باشه یکی دیگه هم بخونم…
چقدر گریه که هِی پشت هم قطار شدند
چقدر خنده به جرم تو سنگسار شدند
چه خاطرات قشنگی که بعد رفتن تو
برای زندگیِ من طناب دار شدند
همین دو لکه تاریک، این دو ابر سمج
دوباره روی سر خانه ام هوار شدند
یکی یکی همه ی غصه های دور و برم
تصاعدی همگی چند صد هزار شدند
زمانه بی تو ، زمین بی تو…آه می بینی
درست مثل دو گرگِ گرسنه هار شدند
همین که سایه تو ناپدید شد ، شب ها
به تیره بختی ام انگار امیدوار شدند
و مرگ, زندگی ام را گرفته در دستش
که خانه خانه ی این شهرها مزار شدند
منی که محو تو بودم از عشق جا ماندم
پیاده آمده ها زودتر سوار شدند…
خب اینم از این…
دلمو خوش کردم به همین چیزا…
دیگه چی بگم؟…
شاید اگر حرفی نزنم بهتر باشه…
بدون دیدگاه