پاییز می آید…
و من، چه مستم این بار…
مستِ مست، از صدای خش خشِ گام هایش…
و چه بی قرارم… برای استشمام عطر خاک باران خورده…
و چه بی تابم… برای دیدار این دخترک گیسو طلا…!!
پاییز می آید…
و لحظه لحظه سرشارتر می کندم… از تمام حس های بکر و مرموز دنیا…
که ثانیه به ثانیه، در وجودم لانه می کنند…!!
و من چه می پرستم، تمام این حس ها را…!!
و چه لذتی دارد برایم، تماشای دست افشانی دختر خورشید،
در آغوش ابرهای خاکستری رنگ ِ پر بار پاییز…!
کاش باران ببارد… بر تنِ تشنه ی این خاک غریب…..
شـــــــــاید … بهار سال بعد … گلی بروید … از دل این دشت بی حاصل…..
آخرین روز تابستان هم گذشت، امروز گذشت، مثل دیروز که گذشت، مثل تمام دیروزهایی که گذشت این فصل گذشت، مثل اسفند و بوی عطر بهار و اومدن ماهی قرمز و تنگ بلور و سبزه و سمنو سنبل و سماق، مثل عیدی، مثل همه شیرینی هایی که اومد و خودش بارشو گذاشت روی دوشش و رفت، تابستون هم گذشت، مثل لباسهای رنگارنگ و خنک مثل میوه های جورباجور، مثل مسافرتها و مهمونی های گرم تابستونی ، امروز گذشت، دیروز گذشت، هر روز میگذره، وقتی بهار داشت از راه میرسید گفتم تا چشم بهم بزنیم تجدید خاطره میکنیم این روزها رو، حس میکردم حساب روزها دسته منه، فکر میکردم اگه به روزها و ساعتها فکر کنم آهسته تر میگذره، فکر میکردم آمپر سرعت زمان رو میتونم دستم بگیرم و هرجا خواستم یه استاپ بزنم و خیره بشم به آدمها و پوزیشن ایستشون، خیره بشم به فکرشون و ببینم کجا زمان کند تر پیش میره که سوار اسب ذهنش بشم و آروم آروم طعم زندگی رو مزه مزه کنم، اما نتونستم، نشد، حساب از دستم در رفت، سال به نیمه رسید، بهار تموم شد، تابستون تموم شد، همه روزهای گذشته رنگ باخت چیزی نموند جز یه مشت خاطره که اگه خاکستر زمان نیاد و روش نشینه، غبار فراموشی مییاد و میشینه روش، حالا پاییز هزار رنگ داره جای تمام این روزهای گذشته رو میگیره، فصل اشعار ناب، فصل عاشق های بارون، فصل پیاده روی روی برگهای رنگارنگ، فصل انتظار، فصل ابر و امید بارون، فصل پرسه زدنهای بی هدف و استنشاق بوی خاک بارون خورده و حس شلاق سرما روی گونه های یخ زده، فصل تمنای چشمان مشتاق برای نقاشی های بی نظیر خالق هستی، فصل هنر نمایی درختها و برگها، فصل من، فصل تو، فصل آغاز، فصل پایان، فصل دست و پا زدن طبیعت بین مرگ و زندگی…
مثل همیشه باید بگم:
کسایی که باهاشون یه رنگ بودیم و پشت سرمون هفتاد رنگ بودن…پاییزتون مبارک.
با معرفتایی که تو غمهاشون کنارشون بودیم… و تو شادیهاشون فراموش شدیم…شما هم پاییزتون مبارک.
عزیزایی که دوستشون داشتیم ولی دلمونو شکوندند…طوری نیست…شما هم پاییزتون مبارک.
با مرامهایی که رو زخماشون مرحم گذاشتیم… و رو زخمهامون نمک پاشیدند…دمتون گرم…پاییزتون مبارک.
اون خوبا…اونایی که فکر میکردند خیلی زرنگن که واسمون نامردی کردند…شما هم پاییزتون مبارک.
.
.
.
ولی یه سری دوستا هم هستن که همیشه بودند و هستند. دمتون گرم. ایشالاه همیشه پاینده. دوستون دارم. پاییزتون مبارک!!!
و حالا دل نوشته های پاییزی من فصلی که با اومدنش حالم بد جور خراب میشه…
فصلی که توش بیشتر از همیشه احساس تنهایی و دلتنگی میکنم.
خیلی ها خواهند آمد و خواب نقره ای ام را خواهند آشفت !
و گریه نبود آنها را به بهانه ی هضم نشدن نگاهشان خواهند گذاشت …
و خواهند رفت ….
هنوز هم نمی دانم؟!
رفتن کسانی که دوستشان داریم یک فلسفه ی قدیمی است یا یک عرفان تلخ بشری!
اما هر چه هست دردناک است
مثل نگاه تو
نگاهی که سیب داشت اما “قانون” نه !
افتادن داشت اما “جاذبه” نه !
انگشتانم آبستن بطالت اند و دیگر قدرت نوشتن غم هایم را ندارند…
هر روز از این شکنجه زجر می کشم که تو می آیی و مدام جای مرا در آینه ها می گیری…
چرا یادت از سرم نمی رود ؟!
من کم کم به این جمله ایمان خواهم آورد :
” که زندگی به من تنها قدر تو فرصت داده بود و بس! ”
و تو
اما تو …
آنقدر سنگدل هستی…
که از لبخند هایی که مدام سهم غریبه ها می کنی حتی ذرّه ای در پیاله ی تنهایی من نمی ریزی.
و من
اما من …
نمی دانم چرا اینقدر احمقانه و شیدا سایه ات را دنبال می کنم …
دیدید آنقدر غصه خوردم که پاییز شد ؟!
من بخت برگشته نبودم بخت من رفت سفر باز نگشت!
چرا پاییز غمگین تر از من است ؟
آری او هیچ گاه بهار را ندیده است…
ولی من بهار را یک بار تجربه کرده ام حتی کوتاه و گذرا
زمانی که عشقم در کنارم بود.
پاییز هیچ حرف تازه ای برای گفتن ندارد
ولی من همیشه برای تو می نویسم و تازه تر از شکوفه های بهار برایت دارم
او وقتی از منبر باد بالا می رود درخت ها چه زود به گریه می افتند .
آری من هم وقتی تو را می بینم زود به گریه می افتم
پاییز طلایی رنگ رنگ برگ ریز من…
امسال هم آمد و می خواهم عاشقانه هایم را با تو بسرایم
مرا ببخش که نمی توانم رنگهایت را به نظاره بنشینم.
خش خش برگهایت را زیر پاهایم حس کنم …
از بارش باران سوزنیت بروی صورتم احساس رهایی کنم …
چون این پاییز هم غمگینم و دلتنگ
سلام بر سلطان فصل ها پاییز ِ زیبا
سلام بر اولین برگ پاییزی که با افتادنش بوسه بر غم می زند
سلام بر پاییزی که این بار در خزانی ترین روزهای زندگی ام آغوشش را به مهر بر من
گشوده است
سلام بر اشکهای پنهان شده در باران پاییز
سلام بر فریادهای بی صدا و گم شده در باد پاییزی
سلام بر تولدهای پاییزی
سلام برتولد و خزان عشق در پاییز
دقایقی است که اینجا نشسته ام تا از پاییز چند سطری بنویسم ؛ شاید این خاصیت پاییز است
که وقت نوشتن ناخود آگاه دلم میخواهد از خزانی ترین یادها و خاطره ها و روزها و
دقایق پاییزی زندگی ام بنویسم.
برای همینه که من عاشق پاییزم ؛پاییزی که چونان مادری پر مهر آغوشش را بر من گشوده
و من کودکانه ترین اشکها را در دامنش جاری می شوم…
پاییز را دوست دارم
بخاطر غریب و بی صدا آمدنش
بخاطر رنگ زرد و سرخ ِ آتشش
بخاطر خش خش گوش نواز برگ هایش
بخاطر صدای نم نم باران های عاشقانه اش
بخاطر رفتن و رفتن… و خیس شدن زیر باران های پاییزی
بخاطر اشکهایی که زیر با رون پاییزی پنهون میشه و کسی نمی فهمه
بخاطر بوی مست کننده و خاک بارون خورده ی کوچه ها
بخاطر غروب نارنجی و دلگیرش
بخاطر تنهایی و دلتنگی پاییزی ام
بخاطر پیاده روی های شبانه ام
بخاطر بغض های سنگین انتظار
بخاطر اشک های بی صدایم
بخاطر خاطرات پاییزی ام
بخاطر آمدن و رفتن او
بخاطر معصومیت کودکی ام
بخاطر تنهایی جوانی ام
بخاطر اولین نفس هایم
بخاطر اولین گریه هایم
بخاطر اولین خنده هایم
بخاطر دوباره متولد شدن
بخاطر رسیدن به نقطه ی شروع
بخاطر یک سال دورتر شدن از آغاز راه
بخاطر یک سال نزدیک تر شدن به پایان راه
بخاطر غریبانه و بی صدا رفتنش
و من عاشقانه پاییز را دوست دارم
پاییز زیبا خوش آمدی …
بیا که بغضم با تو ترک بردارد
بیا که بعد از این با آمدنت غمم دوچندان خواهد شد.
و با آمدن و رفتن تو آتشی شعله ورتر روح و جسمم را خواهد سوخت
خوش آمدی پاییز زیبا…….ای غمگین ترین فصل خدا
باز کن پنجره را
که خزان آمده است
و نسیم خوش پاییز
وزان است ز هر سو
و همان عطر دل انگیز
که از خاک به پا گشته
از آن قطره ی باران
همه جا پیچیده
تو چرا بی خبری ؟
باز کن پنجره را !!
هعیییی سلام داداش بقول خودتت پاییزت مبارک
میگما خان داداش من تو سایت داداش غفور عضو شدم پیشه خودت نگی همه ازم دور شدناااا بعلههههه من وسطم ، تورو بیشتر از غفور میشناسم میدونم پسری نیستی که اهل فحشی چیزی باشه ولیییی خب نمیدونم کی راسته کی دروغ که تا دیروز بازم دکمه ی بیخیالی رو زدیم و گفتیم به ما چه ته پیازیم یا سر پیاز
هعیییی خان داداش نمیدونی وقتی فهمیدم سایت میخواد خدافظی کنه ناراحت شدم از الان دلم تنگ شد خدایییش دوستای خوبی برام بودید جای دوستای بی معرفتمو گرفتید
خب دیگهههه شب بخیر خواب مارمولک ببینی که رو صورتته و خواب سوسک ببینی که رفته تو بلوزت و تو هم بپر بپر کنی و چندشت بشه و در اخررررر خواب عشقتو ببینی بای بای
درود بر نادیا بانو
میدونی بعضی وقتها آدم میاد به جماعتی خوبی کنه که متاسفانه همه چیز دست به دست هم میدن تا زیر پا بیفتی و خورد بشی.
هر چی که بود گذشت دیگه مهم نیست مثل خیلی چیزهای دیگه که گذشته و رفته.
تا من باشم دیگه از این خوبی کردن ها به سرم نزنه.
خیلی وقتها تنهایی از همه چیز بهتره.
مرسی که هستی.
شاد باشی.
مطلب بسیار زیبا بود. پاییز فصلی که باید دل کند از هر چی خشکی و پوسیدگیه . پاییز ی جور آماده شدن برای طهارت روحه .
دل باید کند از تعلقات دردآور
درود بر رعد بارانی
به خلوت دل من خوش اومدید.
خوشحالم که مطلب مورد پسند واقع شده.
اما گاهی اوقات دل کندن از برخی چیزها غیر ممکن میشه.
سپاس از حضورتون باز هم به من سر بزنید.
پیروز و شادکام باشید.