درود بر همگان.
دوستی به من ایمیل داده بود که چرا خبری ازت نیست و از خودت چیزی نمینویسی…
درسته چند روزی گرفتار بودم و نبودم اما اینکه بعضی وقتها دست نوشته ای نمیذارم دلیل بر نبودنم نیست….
خیلی وقتها حال و روزم رو از طریق همین شعرها و دل نوشته هایی که میذارم بیان میکنم….
تمام این اشعار و دل نوشته ها یه جورایی با اوضاع اون لحظه ی من تطابق دارن و طوری انتخابشون میکنم که دقیقا داستان زندگی من رو حکایت کنن…
بنابراین خیلی وقتها همین اشعار و دل نوشته ها و حتی آهنگهایی که روی پس زمینه ی سایت میذارم داستان زندگی من رو حکایت میکنن و حرفهای دلم هستن…
بعضی اوقات هم پیش میاد که چند روزی حال مساعد ندارم و کلا از فضای مجازی به دور میمونم…
خب حدود یک ماه از عمل جراحی مادرم میگذره…
الان داره یواش یواش به کمک واکر راه میره…
هنوز درد داره ولی باید یه مدتی تحمل کنه…
اوضاعش زیاد بد نیست و اگر فشار عصبی بهش وارد نشه کم کم بهتر میشه و راه میفته…
فکر کنم یک ماه دیگه طول بکشه تا بهبودی نسبی پیدا کنه…
باید غذاهای مقوی بخوره و کاملا از استرس و فشار عصبی به دور باشه…
همینطور روزانه باید چندین بار تمرین راه رفتن کنه و یواش یواش دیگه واکر رو کنار بذاره و بدون کمک راه بره…
حال پدرم هم بد نیست و بعد از عملش کمی بهتر شده…
سرش تو کار خودشه و خیلی وقتها به خونه ی پدریش که در روستا هستش میره و خودش رو با باغچه ی کوچیکی که اونجا درست کرده مشغول میکنه….
چیزهای مختلفی مثل گوجه فرنگی و کدو و سیب زمینی توی باغچش کاشته که آبیاری و رسیدگی به اونها حسابی وقتش رو پر میکنه…
پدرم وابستگی شدیدی به خونه ی پدریش داره و وقتی به اونجا میره کاملا احساس میکنم که حالش خیلی بهتر میشه و روحیه ی مضاعفی پیدا میکنه…
اما در مورد مجید باید بگم که: بالاخره راضیش کردیم خودش رو به یک کمپ ترک اعتیاد معرفی کنه…
البته توی این مدت اصلا باهم حرف نزدیم و بینمون به شدت شکراب شده…
فکر کنم امروز یا فردا دورش تموم میشه و دوباره برمیگرده…
راستش با این همه, امید چندانی بهش ندارم و بعید میدونم این آدم, درست بشه و برگرده سر زندگیش…
این بد بینی هم به دلیل سابقه ی بدی هستش که در گذشته داشته…
چون هر بار ترک کرده دوباره بعد از یه مدت برگشته سر خونه ی اول…
البته این اولین باری هستش که به کمپ رفته و دفعات قبل خودش توی خونه با کمک دکتر و دارو ترک میکرد…
به هر حال امیدوارم این دفعه, بار آخرش باشه و برای همیشه ترک کنه…
من که دلم بد جور ازش شکسته و ته دلم دوست ندارم اصلا باهاش رو در رو بشم…
مگر اینکه واقعا درست بشه و بتونم ببخشمش….
چند روز پیش موقع پایین اومدن از پله ها دچار سرگیجه ی شدیدی شدم و از پله ها به پایین افتادم…
کمرم به دلیل برخورد شدیدی که با لبه ی پله ها داشت ترک خورد و کارم به دکتر و شکسته بند کشید…
درد شدیدی داشتم و نمیتونستم از جام تکون بخورم…
چند روزی نتونستم سر کار بیام و توی خونه ی پدرم مونده بودم…
نتیجه ی عکس برداری نشون میداد که یکی از مهره های کمرم ترک برداشته…
پدرم منو پیش یک شکسته بند که به گفته ی خودش آدم قابل قبولی بود برد و اون هم بعد از دیدن عکس و معایناتی که کرد یه سری داروها تجویز کرد که باید به کمرم میبستم…
چند روزی این کار رو انجام دادم و امروز نسبتا درد کمتری رو احساس میکنم…
روزهای اول اصلا قادر به راه رفتن نبودم و دمر روی زمین میخوابیدم…
کلا به من نیومده که یه روز درست درمون و دور از درد و دکتر و بیمارستان زندگی کنم و حتما باید یه طوریم بشه!
کاش هر چه زودتر دردش آروم بشه چون واقعا تحملش برام سخته…
البته باید شکر کنم که بعد از چند روز تونستم سر پا بایستم و راه برم…
فکر کنم تا چند روز دیگه کاملا خوب بشم و از شر این درد لعنتی راحت بشم…
راستش من همین طوریش هم کمر درد داشتم و حتی یه مدت به قدری شدید شد که برای پیدا کردن علتش پیش یک ارتوپد رفتم…
اما اون هم چیزی از عکسها و معاینات نفهمید و گفت تو هیچ مشکلی نداری…
در حیرت بودم که بالاخره این کمر درد لعنتی دلیلش چی میتونه باشه!
پس چرا این دکتره میگه هیچ مشکلی نداری…
خلاصه از اون موقع تا به امروز یه جورایی با کمر درد کنار اومدم…
یه روز شدید میشد و یه روز خوب میشد…
حالا این درد هم بهش اضافه شده و نمیدونم بالاخره چی میشه….
شاید با این ضربه درد قبلی هم خوب بشه خدا رو چه دیدید!
اما یه ضربالمثل قدیمی میگه:
هر چی سنگه زیر پای لَنگه!
قسمت ما هم اینطوریاست دیگه!
حتی اون موقع ها عشقم برام یه دونه از این پشتیهای طبی باراد خرید تا توی اداره به صندلیم ببندم تا کمر درد زیاد اذیتم نکنه….
هنوزم دارمش و هر روز به جای عشقم بهش تکیه میکنم…
هر روز که سر کارم میام اولین چیزی که میبینم این پشتی هستش که منو یاد عشقم میندازه و جای خالیشو به رخم میکشه…
همینه که میگم: تمام چیزهایی که دور و برم هست و نقطه به نقطه ی این شهر منو یاد اون میندازن…
حالا خودتون قضاوت کنید, چطور میشه کسی رو که تمام زندگیم بوده فراموش کنم….
امکان نداره….
راجع به عید قربان هم چیزی ندارم بنویسم…
چون اتفاقی نیفتاد که بخوام راجع بهش حرفی بزنم…
فقط بگم که اون روز هم مثل بقیه ی روزها بود و تفاوتی با اونها نداشت…
حتی یه دور همی ساده هم نداشتیم و هر کسی به دنبال کار خودش بود…
انگار هیچکس حوصله ی اون یکی رو نداشت و همه دوست داشتن تنها باشن….
پس اون روز هم به تنهایی گذشت…
مدت زیادی نبود که یه دوستی همدم تنهایی هام شده بود…
یه طورایی تنها کسم شده بو و بد جور به بودنش عادت کرده بودم…
خیلی دوستش داشتم و باهم کلی احساس مشترک داشتیم…
وقت و بی وقت باهم صحبت میکردیم و درد دلهای همدیگه رو میشنیدیم…
برای همدیگه سنگ صبور بودیم و به همدیگه تکیه میکردیم…
با اینکه از هم دور بودیم اما دلامون خیلی به هم نزدیک بودن…
من که خیلی به وجودش عادت کرده بودم و با بودنش کلی حالم عوض شده بود…
با خودم فکر میکردم که اون همیشه پیشم میمونه و میتونم برای همیشه داشته باشمش…
خودشم اطمینان میداد که ما میتونیم برای همیشه دوست همدیگه باشیم و در کنار هم بمونیم…
اما….
با اینهمه نمیدونم چرا کم کم وجودش کمرنگ شد و یواش یواش خودش رو از زندگیم بیرون کشید و رفت…
شاید هم مشکل از من هستش و نمیتونم دوستامو برای همیشه حفظ کنم…
اما تا اونجایی که یادم میاد فقط بهش محبت کردم و سعی کردم بهترین دوستش باشم…
یا من بلد نیستم محبت کنم یا اینکه محبت کردن زیادی آدمها رو عوض میکنه….
شاید فکر میکنن کسی هستن که من اینهمه بهشون اهمیت میدم…
شاید هم خودم فکر میکنم محبت میکنم و در حقیقت باهاشون بد رفتاری میکنم…
به هر حال هنوزم موندم که چطور شد که رفت!!
کاش حداقل دلیل رفتنش رو میگفت…
حقیقت اینه که روزگار تمام کسانی رو که من دوستشون داشتم و دارم ازم گرفته و میگیره…
انگار نمیخواد من از تنهایی در بیام و مثل دیگران دور و برم شلوغ باشه…
اما کسانی که ازشون متنفرم همیشه دور و برم هستن و لحظه ای رهام نمیکنن…
خلاصه اینکه با رفتنش بازم تنها شدم و افسرده…
غم از دست دادن این عزیز هم به غم از دست دادن عشقم و دوستای دیگم اضافه شد…
نمیدونم چرا نمیتونم کسانی که به نحوی نقش مثبت توی زندگیم داشتن رو فراموش کنم…
امیدوارم بیاد این پست منو بخونه و بدونه که چقدر دوستش داشتم و چقدر با رفتنش تنها شدم…
از دست دادن عشقم به قدری برام تلخ و سنگین بود که هنوزم که هنوزه بار سنگینش رو به دوش میکشم و نمیتونم فراموشش کنم…
اون که میدونست تحمل همین یه غصه برام چقدر سخت بود پس چرا اومد و بعدش چرا رفت…
میخواستم موقع رفتنش به آغوش بکشمش و بهش بگم:
نرو دستم به دامانت نگو دیگر نمی آیی…
که میمیرم غریبانه امان از درد تنهایی….
اما چه کنم که ازش دور بودم و دستم بهش نمیرسید…
و حالا من اینجا هستم مثل گذشته…
تنهای تنها…
بدون دیدگاه