نشنو از نی, گفته اش دل خون کند
بشنو از مِی, عاقلی مجنون کند
تا که نی در خون نگردد نیست نی
مِی که تا دل خون نگردد نیست مِی
بشنو از نی در حریم خون نشست
بر تنِ آن عشقِ خود گلگون نشست
بشکن آن نی را به جز آن شهد نیست
نارفیقان را وفا بر عهد نیست
نی به عشقِ مِی خمار از هم شکافت
مِی به یاری از نی و از جان شتافت
مِی به نی می گفت : بس ! شکوای خود
ناله بس کُن بس کُن این آوای خود
سینه را بر تیغِ نامردان نهی
یا برای بی خردها، جان دهی
مشنو از نی ، نی حدیث از غصه هاست
بشنو از مِی کَز پی اش اندیشه هاست
نی نوایی از دل و از خون شدن
مِی به راه و در پی مجنون شدن
نی شکست از غصه، گشتش سر نگون
ساقیا، مِی در خم و دل در جنون
نی شکست و اشکِ او چون خون شده
جامِ من از مِی ببین افزون شده
نی به مِی گوید : شکن ؛ از عشق یار
خسته ام از ظلم و جورِ روزگار
ای بهار آن نی ندارد اختیار
بشنو از مِی شکوه های بیشمار
بدون دیدگاه