خیلی وقت‌ها آدم پیش‌بینی‌هایی میکنه که هیچ کدوم درست از آب در نمیاد!
یا برای خودش کلی برنامه می‌ریزه که بعدش هیچ چیز طبق اون برنامه ریزی پیش نمیره!
برای منی که کلا هیچ برنامه‌ای برای زندگی ندارم خیلی کم پیش میاد که از این کارها انجام بدم و وقتی هم که برنامه‌ریزی‌هام به هم میخوره متقابلا اعصابم هم به هم می‌ریزه!
اینم از بد شانسی منه که هیچ وقت کارهام درست و درمون پیش نمیرن و همیشه یه جای کارم می‌لَنگه!
پنجشنبه‌ی گذشته یعنی سی و یکم تیر ساعت ده و نیم از اداره خارج شدم و به سمت ترمینال حرکت کردم…
روز قبلش به یکی از دوستام که اونجا کار میکنه تلفن کردم و ازش خواستم یک بلیط به مقصد تبریز برام رزرو کنه…
اون هم این کار رو انجام داد…
ساعت حرکت یازده بود و از اداره تا ترمینال شش, هفت دقیقه بیشتر راه نبود…
یکی از همکار‌هام منو تا ترمینال رسوند…
اونجا دوستم رو پیدا کردم و کمکم کرد تا سوار اتوبوس بشم…
با یک ربع تاخیر حرکت کردیم و حدود ساعت دو و نیم یا یک ربع مونده به سه به تبریز رسیدیم!
یادمه چند سال پیش که به تبریز رفته بودم دو ساعت و نیم تو راه بودم ولی این بار بیشتر از سه ساعت و نیم طول کشید که به تبریز برسم!
احتمالا اون دفعه راننده با سرعت بیشتری رانندگی میکرده که فرق معامله یک ساعت شده!
وقتی با این نرم‌افزار‌های GPS چک می‌کردم سرعتمون از صد کیلومتر در ساعت بالاتر نمی‌رفت!
حالا بشینید و محاسبه کنید که اون دفعه راننده با چه سرعتی رانندگی میکرد که یک ساعت زودتر از این دفعه به مقصد رسیدیم!
جالب اینجاست که موقع برگشت با همون اتوبوس و همون راننده مسیر رو در سه ساعت طی کردیم!
در طول اون سه ساعت و نیم خودم رو با گوش دادن به آهنگ و صحبت کردن با دوستانم مشغول کردم….
البته برخی اوقات چیز‌هایی به ذهنم خطور می‌کردن که تاثیر بدی روی روح و روانم میذاشتن!
شاید بعدا راجع بهش چیز‌هایی بنویسم…
قرار بود وقتی به ترمینال رسیدم با دوستم سیروس هماهنگ بشم و اون بهم بگه که کجا باید برم…
وقتی رسیدم یه ماشین دربست گرفتم و به سیروس تلفن کردم…
اون گفت که: به محل کارش در چهار راه منصور برم و از اونجا برش دارم…
وقتی سیروس رو دیدم خیلی خوشحال شدم, آخه این اولین ملاقاتمون بود!
همیشه تصور دیگه‌ای از چهره‌ی سیروس تو ذهنم داشتم و حالا می‌دیدم که واقعیت چقدر با تصورات من فاصله داره!
اون هیکل درشتی داشت و قدش هم چند سانتی بلندتر از من بود!
صداش هم با چیزی که من پشت تلفن می‌شنیدم کمی تفاوت داشت!
حتی اخلاق و رفتارش هم یه جور دیگه‌ای بود!
اون آدمی بود ساده و بی تکلف که خیلی راحت با مردم برخورد می‌کرد!
توی خیابون بلند و راحت با مردم صحبت می‌کرد و سوالش رو ازشون می‌پرسید و حتی اگر نیاز به کمک داشت خیلی راحت درخواستش رو بیان می‌کرد!
خب خودِ من هیچ وقت اون طوری نبودم و خیلی اوقات خجالت می‌کشم حتی یه سوال ساده رو از کسی بپرسم!
از راننده خواستیم که ما رو به موسسه‌ی بصیر ببره….
اونجا یک موسسه‌ی فعال هستش که در زمینه‌های مختلف برای نابینایان کار می‌کنه…
از برگزاری کلاس‌های مختلف گرفته تا برگزاری اردو‌های زیارتی سیاحتی, آموزش کامپیوتر و تبدیل کتب مختلف به صورت گویا….
متصدی تبدیل کتب به صورت گویا دوست عزیزم حمید رضایی بود….
کار خوندن کتاب‌ها هم توسط افرادی که خودشون داوطلب بودن انجام میشد….
در کل مجموعه‌ی خوب و به درد بخوری ساخته بودن که ظاهرا هزینه‌هاش توسط خیرین تامین می‌شد…
برای پیدا کردن موسسه چند دقیقه‌ای توی گرمای ظهر خیابون رو بالا پایین کردیم چون راننده مارو بالاتر از جایی که سیروس بهش گفته بود پیاده کرده بود و ما دقیقا نمیدونستیم که اونجا کجاست…
من که کلا هیچ جایی رو نمیشناختم و سیروس هم یکی دو بار بیشتر به موسسه نرفته بود و شناخت دقیقی از اون مسیر نداشت!
بالاخره با پرس‌و‌جو و گشتن موفق شدیم اونجا رو پیدا کنیم!
وقتی وارد موسسه شدیم مستقیما به سراغ حمید رضایی رفتیم…
ایشون مشغول ضبط یک کتاب جدید بودن و خانمی که خودشون داوطلب شده بودن مشغول خوندنش بودن…
انتظار داشتم دوستانی رو که میشناختم اونجا ببینم ولی تنها کسی که برام آشنا بود همون حمید رضایی بود…
با اینکه اتاقش کولر داشت و خیلی خنک بود, زیاد اونجا ننشستیم چون ممکن بود با ایجاد سر و صدا مزاحم کارشون بشیم…
البته حمید رضایی با تصوراتم همخوانی داشت و تقریبا قیافش رو از روی صداش درست حدس زده بودم…
به طبقه‌ی پایین برگشتیم و با یکی از مسئولین اونجا به نام آقای سایی که خودشون هم نیمه بینا بودن رو‌به‌رو شدیم…
سیروس من رو بهشون معرفی کردن و ایشون هم به من خوش‌آمد گفتن…
آبی به دست و صورتم زدم و وارد یکی از اتاق‌های خالی شدیم…
شاهینِ بی شکِ ۱۶ ساله رو هم اونجا دیدم که یکی دوبار توی اسکایپ باهاش چت کرده بودم…
کمی دور هم توی اتاق نشستیم و صحبت کردیم, البته بیشتر اونها حرف میزدن و من گوش میکردم…
حمید رضایی هم به ما پیوسته بود…
من گرسنه بودم و از سیروس خواستم که برای خوردن ناهار به بیرون موسسه بریم…
شاهین و یه نفر دیگه هم که اسمش رو نمیدونم با ما همراه شدن…
به یک فصد‌فودی که همون نزدیکی‌ها بود رفتیم و هر کس غذای مورد علاقه‌ی خودش رو سفارش داد…
بعد از خوردن غذا دوباره به موسسه برگشتیم و توی همون اتاق نشستیم…
هوا به شدت گرم بود طوری که خود مردم اونجا میگفتن: تبریز تا به امروز اونم این موقع از سال, چنین هوای گرمی به خودش ندیده!
فرد محترمی برامون چایی آورد و بچه‌ها دوباره مشغول صحبت شدن…
من هم به حرف‌هاشون گوش میدادم و در عین حال توی گوشیمو سرک میکشیدم…
سیروس هم لپتاپش رو روشن کرده بود و توی اسکایپ به این و اون زنگ میزد و اومدن من رو بهشون خبر میداد….
خودم هم به چند نفر تلفن کردم تا بتونم باهاشون دیداری داشته باشم…
اما انگار همه سرشون شلوغ بود و هیچ کدوم نتونستن در طول دو روزی که اونجا بودم به دیدن من بیان یا حتی آدرس بدن که من به دیدنشون برم…
خیلی دوست داشتم همشون یه جایی جمع بشن و همشون رو باهم ببینم و باهم خوش بگذرونیم اما انگار باز نشد که بشه!
به علت گرم بودن هوا به اتاق مدیریت که کولر داشت رفتیم…
آقای سایی هم به ما اضافه شد…
اونها مشغول صحبت از این در و اون در شدن و من هم همچنان مشغول بازی با گوشی و گوش دادن به حرف‌های اون‌ها بودم…
حدود ساعت شش بود که آماده‌ی رفتن شدیم…
با اتوبوس به خیابان فردوسی رفتیم تا بتونیم توی یکی از مسافر خونه‌ها اتاقی کرایه کنیم…
با پرس‌و‌جو چند تایی رو پیدا کردیم…
اما با هیچ کدوم به توافق نرسیدیم…
من با قیمت مشکلی نداشتم اما دوست داشتم که فضای راحتی در اختیارم باشه…
راستش وارد بعضی از مسافر‌خونه‌ها که میشدیم بوهای عجیب غریبی میومد و من حس خوبی از بودن در اونجا نداشتم…
نهایتا یه جایی رو پیدا کردیم که نسبتا به دلم نشست…
مسئول مسافر‌خونه آدم خوبی به نظر میرسید…
اتاقی که بهم نشون دادن تمیز و دلباز بود…
رفت و آمد هم راحت بود و پله هاش زیاد نبودن…
یکی از مشکلات بزرگی که در طول این دو روز داشتم بالا رفتن از پله ها بود…
هر جایی که میرفتم با یک مدل پله مواجه میشدم…
اصلا انگار حالت استانداردی که همه جا میبینیم در تبریز وجود نداشت و تنها جایی که پله هاش رو نسبتا مناسب دیدم پله‌های مسافر‌خانه‌ی پارسِ نو بود که خودم توش اتاق اجاره کرده بودم…
هر جا که میرفتم پله ها به شکل عجیب و غریبی طراحی شده بودن!
یه ردیف پله رو که بالا میرفتم با یک معادله‌ی چند مجهولی مواجه می‌شدم!
واقعا معطل می‌موندم که حالا پله ها به کدوم سمت میپیچن و از کدوم طرف باید برم!
خب اتاق رو که اجاره کردم متوجه شدم که گوشیم توی موسسه جا مونده!
اونجا هم تعطیل شده بود و فردا هم جمعه بود!
سیروس با چند نفر تماس گرفت تا ببینه چطور میشه مشکل رو حل کرد!
از طرفی هم خودش کار داشت و باید جایی میرفت!
بالاخره با حمید هماهنگ شدیم تا بیاد و در رو باز کنه تا بتونیم گوشی رو برداریم…
ما هم به سمت موسسه برگشتیم…
خیلی گرم بود و من هم خیلی خسته بودم!
ما زودتر از حمید به اونجا رسیدیم و تا اومدن حمید نیم ساعتی جلوی در منتظر موندیم…
در این مدت سیروس برای دوتامون بستنی و آب معدنی خرید تا توی اون گرما کمی حالمون جا بیاد!
بالاخره حمید همراه با برادرش مجید از راه رسیدن!
خواهرشون به زحمت افتاده بود و حمید و مجید رو با ماشینش به موسسه آورده بود!
از دیدن مجید هم خوشحال شدم, با هم دست دادیم و صورتش رو بوسیدم…
خب این دیدار هم سه چهار دقیقه بیشتر طول نکشید و اون‌ها خداحافظی کرده و رفتن!
از حمید و خاهرش به خاطر درد سری که بهشون داده بودم کلی تشکر و معذرت خواهی کردم…
دوباره سوار اتوبوس شدیم و به مسافر‌خونه برگشتیم…
سیروس هم تا جلوی مسافر‌خونه با من اومد و بعدش خداحافظی کرد و رفت….
خب این آخرین دیدار من با سیروس بود و تا برگشتنم دیگه ندیدمش!
از پله‌ها بالا رفتم و کلیدم رو از متصدی گرفتم…
وارد اتاقم شدم و در رو بستم…
یه اتاق چهار تخته که دوتاش سمت راست بودن و دوتاش سمت چپ…
کنار در هم یه یخچال کوچولو گذاشته بودن…
انتهای اتاق, پنجره‌ی بزرگی بود که به یک حیات نسبتا بزرگ باز می‌شد…
کنار پنجره و مابین دو تخت هم یک میز کوچولو و دوتا صندلی جا خشک کرده بودن…
گاهی اوقات روی یکی از صندلی‌ها می‌نشستم و به صدای بَق بقوی کبوتر‌ها و جیک‌جیک جوجه‌هاشون که توی حیاط بودن گوش می‌دادم!
بعضی وقت‌ها صدای خوردن بال‌هاشون به هم حس قشنگی به من میداد…
یادمه اون موقع‌ها که بینایی داشتم چند تایی از این پرنده‌های خوشگل و دوست داشتنی رو نگه می‌داشتم!
توی حیاط مینشستم و زندگی قشنگ و عاشقانه‌ی اون‌هارو تماشا میکردم!
کلی زحمت می‌کشیدن تا یک خانواده تشکیل بدن و جوجه‌هاشون رو بزرگ کنن…
یادش بخیر!
هر چی به دنبال پنکه گشتم چیزی پیدا نکردم!
هوا به شدت گرم بود و عرق از سرو و بدنم فرو می‌ریخت!
لباس‌هامو که قبل از اومدن به تبریز خریده بودم در آوردم و روی یکی از تخت‌ها انداختم!
بعد از مدت‌ها خریدی مفصل برای خودم کرده بودم!
سه روز برای خرید وقت گذاشته بودم و هر بار سه چهار ساعتی به دنبال لباس و کفش و این چیز‌ها گشته بودم!
نهایتا هم یک جفت کفش, دو تا شلوار, یک تیشِرت و یک پیراهن و کمی خِرت و پِرتِ دیگه خریدم…
برای خرید کفش خیلی جاها رفتم و به زحمت تونستم کفش مورد علاقه‌ی خودم رو پیدا کنم!
اما در کل از خرید‌هام راضی هستم و خلاصه یه تیپ جدیدی به هم زدم!
خیلی وقت بود که لباس درست حسابی نخریده بودم و اگر هم چیزی گرفته بودم جزئی و ساده بود!
پنجره از دو جهت بازمیشد که از قضا هر دو طرف باز بودن اما کوچکترین هوایی رد و بدل نمیشد!
روی یکی از تختها ولو شدم و کش و قوسی به خودم دادم!
کمی که دراز کشیدم به فکر شام افتادم…
خسته تر از این حرف‌ها بودم که بخوام لباس بپوشم و برای غذا خوردن بیرون برم…
لباس راحتی پوشیدم و به لابی رفتم…
از متصدی در مورد غذا سوال کردم و ایشون گفتن که: فقط میتونن نیمرو و املت برام دست و پا کنن!
املت رو سفارش دادم و به اتاقم برگشتم!
در انتظار رسیدن شام دوباره روی تخت ولو شدم!
دقایقی بعد املت از راه رسید و مشغول خوردنش شدم!
خیلی خوشمزه بود!
بعد از شام باز کمی دراز کشیدم و سیگاری روشن کردم!
حالا وقت این بود که یه دوش خنک بگیرم تا حالم کمی جا بیاد!
بنابراین به حمام رفتم و یه دوش کوتاه و خنک گرفتم!
کمی حالم جا اومده بود اما هنوز هم خیلی گرم بود!
بطری آبی رو که در بدوِ ورودم داخل یخچال گذاشته بودم بیرون آوردم و یک دل سیر آب خوردم!
موهام رو شونه کردم و حوله رو دور سرم پیچیدم!
پشت میز نشستم و مشغول ور رفتن با موبایلم شدم!
تنها چیزی که میتونستم باهاش مشغول بشم موبایلم بود و بس!
البته بعضی اوقات دوستم علی با اسکایپ بهم زنگ میزد و با هم حرف میزدیم!
موهام که خشک شد حوله رو روی پشتی صندلی انداختم و خودم روی تخت پرت کردم!
سیگاری آتیش کردم و به فکر فرو رفتم!
چشمام از فرط خستگی خود به خود بسته می‌شد!
نمی‌دونم کی خوابم برد ولی وقتی بیدار شدم ساعت هفت و نیم صبح بود!
قرار بود سیروس برای صبحانه خودش رو به مسافر‌خونه برسونه و با‌هم صبحانه رو بزنیم!
یک ساعتی روی تخت موندم و با گوشیم مشغول گوش دادن به آهنگ های مختلف شدم!
ساعت هشت و نیم بود و خبری از سیروس نشده بود!
به شدت احساس گرسنگی میکردم!
به سیروس تلفن کردم تا ببینم کجا مونده!
اما موبایلش خاموش بود!
گفتم شاید تو خواب مونده!
به هر حال طاقت نیاوردم و به لابی رفتم!
متصدی برام چایی ریخت و پرسید که برای صبحانه چی میل داری!
منم کمی خامه و عسل سفارش دادم!
در حین خوردن صبحانه از متصدی مسافر‌خونه خواهش کردم که در صورت امکان یک اتاق کولر دار بهم بدن…
اما اون گفت که: متاسفانه همشون پر هستن و تنها زمانی میتونه این کار رو انجام بده که یکیشون خالی بشه!
بعد پرسید که مگه توی اتاقت پنکه نداری!
با تعجب گفتم: نه!!
تازه فهمید که پنکه‌ی اتاق من رو به جای دیگه‌ای بردن و فراموش کردن سر جاش بذارن!
بعد از صبحانه به اتاقم برگشتم و با موبایل و اسکایپ و گوش دادن به آهنگ خودم رو مشغول کردم!
توی شبکه‌های اجتماعی پرسه می‌زدم و نوشته‌هاشون رو میخوندم!
بعضی اوقات برخی از نوشته‌ها منو به فکر فرو می‌برد, گاهی اوقات باعث خنده می‌شد و بعضا هم از خوندن برخی متون حالم گرفته می‌شد!
نوشته‌هایی که منو یاد خاطراتم, عشقم, کودکی و کلا گذشته مینداختن!
حالا پنکه رو هم آورده بودن و همه چیز رو‌به‌راه شده بود…
یکی دو ساعتی گذشت!
دوباره به سیروس تلفن کردم!
مشغول انجام کاری بود و بهم گفت: بعد از تموم شدنش دوش خواهد گرفت و پیش من خواهد اومد!
ظهر شده بود و هنوز خبری از سیروس نبود!
ساعت از یک ظهر گذشته بود!
تصمیم گرفتم لباس بپوشم تا برای خوردن ناهار به بیرون برم!
با استفاده از GPS و پرسش از دیگران به سمت چهار راه شهناز راه افتادم که فاصله‌ی زیادی با مسافر‌خونه نداشت…
البته الان دیگه اسم اونجا چهار راه شهناز نیست و عوض شده!
اما مردم تبریز همچنان اسامی گذشته رو برای خیابان‌ها و مکان‌ها استفاده میکنن و از نام گذاری‌های جدید فقط در حد تابلو‌هاشون اطلاع دارن!
خب طبیعتا منم زیاد اسامی جدید رو یاد نگرفتم!
بین راه بودم که سیروس تماس گرفت و گفت که: مشکلی براش پیش اومده و نمیتونه فعلا بیاد!
منم گفتم که: راحت باشه و به کارش برسه!
از اونجا پرسان پرسان به سمت کوچه‌ی سنگی راهنمایی شدم که تعداد زیادی غذا خوری و رستوران درش قرار داشت!
شانسکی از پله‌های یکیشون بالا رفتم!
باز هم از همون پله‌های عجیب و غریب که مشخص نبود به کدوم سمت می‌پیچه!
خلاصه به هر روشی که بود بالا رفتم و وارد رستوران شدم!
یکی از مسئولین متوجه من شد و فورا به کمکم اومد و منو تا پشت یکی از میز‌ها راهنمایی کرد!
یکی از مواردی که خیلی ازش خوشم اومد فرهنگ بالای مردم تبریز در برخورد با افراد نابینا بود…
توی این دو روز هر جا که رفتم مردم با احترام تمام و با خوش رویی بهم کمک میکردن!
خب این خودش امتیاز بزرگی برای همدلانی هستش که توی تبریز زندگی می‌کنن!
این فرهنگ بالا تقریبا در همه‌ی اقشار دیده میشد…
از یک راننده‌ی اتوبوس گرفته تا یک فرد معلول جسمی که با وجود داشتن معلولیت دوست داشت به منِ کم بینا کمک کنه!
خلاصه اینکه از مردم تبریز به خاطر داشتن این خصوصیت ارزنده خیلی خوشم اومد…
برای ناهار یک پُرس جوجه کباب, ماست و خیار و نوشابه سفارش دادم…
قبلش هم یه کاسه‌ی کوچیک سوپ بهم دادن!
غذاش بد نبود ولی خب به پای غذا‌هایی که من توی شهر خودم خوردم نمی‌رسید…
بعد از غذا دوباره به سمت مسافر‌خونه راه افتادم!
حالا تقریبا مسیر رو یاد گرفته بودم و نیازی به کمک نداشتم!
اما چون مردم دوست داشتن کمکم کنن و ازم اجازه میخواستن که این کار رو انجام بدن, من هم مخالفتی نمی‌کردم و این اجازه رو می‌دادم…
وقتی جلوی مسافر‌خونه رسیدم یادم افتاد که باید چند تا خرید کوچولو انجام بدم!
اما هرچه اون دور و بر رو گشتم سوپر مارکتی پیدا نکردم!
جمعه بود و خیلی از مغازه‌ها تعطیل بودن!
با پرس‌و‌جو و کمک یک فرد محترم که تا پیدا کردن سوپر مارکت همراهیم کرد دوباره به همون کوچه‌ی سنگی برگشتم و یک سوپر مارکت اونجا پیدا کردم!
اگر همون اول یادم میفتاد که باید خرید کنم مجبور به اون همه راه پیمایی نمیشدم!
مقداری تنقلات, آبمیوه, بستنی و صابون و چند تا خِرت و پِرتِ دیگه خریدم و دوباره مسیر رو برگشتم!
خیلی خسته شده بودم و از شدت گرما حالم خراب میشد!
بطری آب رو از یخچال بیرون آوردم و سر کشیدم….
پنکه رو روشن کردم و به راه رو رفتم تا آبی به سر و صورتم بزنم!
حالا کمی بهتر شده بود…
به سراغ بستنی اومدم و مشغول خوردن شدم!
بعدش هم مشغول شکستن تخمه و چت بازی و کلا گوشی بازی شدم!
ساعت پنج و نیم بود و من منتظر تماس پرویز یکی دیگه از دوستانم نشسته بودم!
در تماسی که روز گذشته باهاش گرفته بودم قرار بر این شده بود که ساعت شش روز جمعه همدیگه رو ملاقات کنیم!
اون برای مراسم عروسی یکی از اقوامشون به مراقه رفته بود…
واسه همین کلی معذرت خواهی کرد که تا اون زمان نمیتونه به دیدن من بیاد!
صبح روز جمعه هم خودم با یکی دو نفر تماس گرفتم تا شاید بتونم اون‌ها رو هم ببینم یا به قرار بعد از ظهر دعوت کنم!
اما انگار کسی دوست نداشت یا نمیتونست که با من باشه!
ده دقیقه به شش بود که پرویز تماس گرفت…
آدرس مسافر‌خونه رو ازم گرفت و خواست تا آماده بشم!
منم دوباره با سیروس تماس گرفتم تا بپرسم آیا همراه ما میاد یا نه؟!
اما اون تلفنش رو جواب نداد!
نیم ساعت بعد پرویز به همراه دوستش هادی که بینا بود از راه رسیدن!
منم سوار ماشینشون شدم و به راه افتادیم…
با هر دو دست دادم و کلی خوش و بش کردیم…
پرویز کمی لاغر اندام با قد متوسط ولی خوش تیپ بود…
هادی هم تقریبا هم قد پرویز بود ولی کمی تپلتر به نظر میرسید…
اول به یک قهوه خانه رفتیم…
یه حیاط بزرگ که وسطش یک حوض قشنگ با فواره هاش قرار داشت…
دور حیاط هم کلی تخت چیده بودن که روی یکیشون نشستیم…
هر کس قلیان مورد نظر خودش رو سفارش داد…
من هم یک قلیان با طعم دو سیب آلبالو سفارش دادم…
علا‌رغم اینکه قلیان اصلا برای ریه‌هام خوب نیست, ریسکش رو به جون خریدم چون میخواستم با دوستم همراهی کرده باشم و دعوتش رو رد نکرده باشم…
مشغول کشیدن و صحبت شدیم…
بیشتر در حول محور سایت باتو و مشکلاتی که اخیرا پیش اومده بود حرف زدیم…
هادی هم ساکت نشسته بود و قلیان می‌کشید و به حرف‌های ما گوش می‌داد…
اون کاملا با افراد نابینا آشنا بود چون اون طور که پرویز می‌گفت, پرویز و دوستای دیگشون هر جا که برن با هادی میرن…
چون باهاش راحت هستن…
بعد از قلیان به سمت شاه گلی حرکت کردیم…
سیروس دوباره تلفن کرد و گفت که: کاری براش پیش اومده و مجبور شده به ارومیه بره و از اینکه نمیتونه پیش من باشه عذر خواهی کرد!
باز هم بهش گفتم که: راحت باشه و به زندگیش برسه…
روز جمعه بود و اونجا به شدت شلوغ بود…
کمی توی ترافیک موندیم و به زحمت تونستیم یه جایی برای پارک پیدا کنیم!
پیاده وارد شاه گلی شدیم و از چند پله بالا رفتیم….
خیلی شلوغ بود و جای سوزن انداختن پیدا نمی‌شد!
هوا هم دیگه تقریبا تاریک شده بود!
یه استخر خیلی خیلی بزرگ که توش قایق سواری میکردن!
پرویز بلیط خرید و سوار قایق موتوری شدیم…
اما همین که سوار شدیم و یک دور کوچولو زدیم فورا قایق به اسکله برگشت و پیاده شدیم!
زمانش خیلی کم بود و تا اومدیم لذت ببریم و خودمون رو پیدا کنیم پیادمون کردن!
بعد از قایق سواری برای خوردن بستنی دعوتشون کردم و اونها هم پذیرفتن…
سه تا بستنی گردویی خریدیم و مشغول شدیم…
بعدش هم به سمت ماشین به راه افتادیم…
توی مسیر هم به بذله گویی و شوخی مشغول بودیم…
سوار ماشین شدیم و هادی منو به مسافر‌خونه رسوند…
کلی از پرویز و هادی تشکر کردم و باهم خداحافظی کردیم…
محبت پرویز و دوستش رو هیچ وقت فراموش نخواهم کرد!
هر دوتاشون معرفتشون رو ثابت کردن…
امیدوارم یه روزی بتونم این محبتشون رو جبران کنم!
وقتی به اتاقم رسیدم ساعت ده شب بود…
علی توی اسکایپ باهام تماس گرفت و کمی باهم چِرت و پِرت گفتیم و خندیدیم!
بعدش رفتم و یه دوش جانانه گرفتم…
حالا احساس گرسنگی به سراغم اومده بود!
ساعت دوازده شب بود و حس بیرون رفتن رو در خودم نمیدیدم!
از متصدی درخواست غذایی مختصر کردم و اون هم مخلوطی از تخم مرغ و کنسرو ماهی در اختیارم گذاشت!
خب چند لقمه‌ای بیشتر نتونستم بخورم و بعدش روی تختم دراز کشیده و سیگاری روشن کردم!
کمی بعد سرفه هام شروع شدن و بعدش هم یک حمله‌ی شدید از طرف ریه‌ها!
انگار قلیان کار خودش رو کرده بود!
به شدت سرفه می‌کردم و نفسم تنگ شده بود!
نمیتونستم درست نفس بکشم و نزدیک بود خفه بشم!
یه لحظه فکر کردم اینجا آخر راهه و مثل خیلی از دفعات دیگه جناب ازرائیل رو جلوی چشمام دیدم!
اسپری توی کیفم روی یخچال بود و توان رفتن و آوردنش رو نداشتم!
مخمسه‌ی عجیبی بود داشتم خفه می‌شدم و کاری از دستم بر نمیومد!
در عرض همون چند ثانیه مرگ رو حتمی دیدم و یه جورایی دیگه داشتم اشهدم رو میخوندم!
اما انگار خدا باز پشیمون شد و یه بار دیگه بهم فرصت داد!
فرصتی که هیچ وقت ازش نخواستم!
کمی که نفسم برگشت به زحمت تونستم خودم رو به کیفم برسونم و اسپری رو بردارم!
حالا دیگه میتونستم نفس بکشم!
دوباره روی تختم دراز کشیدم!
تمام بدنم بی حس شده بود و کلا انگار هرچی انرژی داشتم تحلیل رفته بود!
یواش یواش سوزش ریه هام آروم شد و کمی آرامش پیدا کردم!
حالا هم افکار گوناگون بودن که به سراغم اومده بودن و غرق در اونها نفهمیدم که کی خوابم برد!
صبح کلی کار داشتم که باید انجام میدادم!
بنابراین صبح زود بیدار شدم و بعد از خوردن یک املت خوشمزه به دنبال انجام کارهام رفتم!
خب خیلی اتفاقات افتاد که فکر نکنم لزومی به نوشتنش باشه!
چون زیاد مهم نیستن و نوشتنشون جز صرف وقت چیز دیگه‌ای در بر نداره…
نزدیک‌های ظهر به مسافر‌خونه رسیدم…
وارد نشدم و به سمت قنادی رکس که همون نزدیکی بود راه افتادم…
مقداری از شیرینی‌هاشون خریدم و به اتاقم برگشتم…
با اینکه اسم شیرینی‌های معروف تبریز رو چندین بار پرسیدم اما متاسفانه نتونستم در خاطرم نگهشون دارم و نامشون رو از یاد بردم!
اما این یادمه که اسم یکی از شیرینی‌هاشون رو بر روی اندروید هفت گذاشتن…
با ترمینال تماس گرفتم و یک بلیط برای شش و نیم بعد از ظهر رزرو کردم…
تا ساعت سه و نیم روی تختم دراز کشیدم و یه چرت کوچولو زدم…
حالم خوب نبود و در اون گرما گاهی اوقات احساس سرما میکردم!
عرق سردی بدنم رو فرا گرفته بود و نمیتونستم باد پنکه رو تحمل کنم!
پنکه رو خاموش کردم و دوباره روی تخت دراز کشیدم…
حالا گرمم شده بود و واقعا کلافه شده بودم!
گوشیمو برداشتم و کمی باهاش ور رفتم…
ساعت سه و نیم لباس پوشیدم و دوباره به سمت کوچه سنگی به راه افتادم…
یه رستوران پیدا کردم که تقریبا شلوغ بود…
با خودم گفتم: حتما غذاش خوبه که این همه شلوغه!
وارد شدم و یک پُرس برگ مخصوص با نوشابه و سالاد سفارش دادم…
گارسون چشم بلند بالایی گفت و یه بشقاب سوپ جلوم گذاشت و گفت: تا شما اینو میل کنید سالاد و غذاتون رو هم میارم…
یه قاشق سوپ توی دهنم گذاشتم…
مزه‌ی جالبی نداشت و زیاد خوشم نیومد!
نصفش رو خوردم و بقیه رو کنار گذاشتم…
خبری از سالاد نشده بود و کمی بعد غذا رو آوردن…
تا خواستم بگم که پس سالاد کو, یارو رفته بود!
بی خیال سالاد شدم و مشغول خوردن غذا شدم…
برگ مخصوصشون هم چنگی به دل نمیزد و زیاد جالب نبود!
آخرین باری که برگ خورده بودم توی شهر خودمون و در رستوران گلریز بود…
غذاش واقعا حرف نداشت…
این چلو برگ با اون چلو برگ خیلی تفاوت داشت و اصلا خوشمزه نبود!
به جرات میگم که زنجان از لحاظ پخت غذا در رستوران‌ها خیلی سَرتر از اونجاست و کیفیت غذاها و خدماتی که ارائه میدن خیلی بهتر و بیشتر از تبریزه!
خورده نخورده پولش رو پرداخت کردم و به سمت مسافر‌خونه به راه افتادم…
توی چهار راه شهناز فردی اجازه خواست تا برای رد شدن از خیابون بهم کمک کنه…
مخالفتی نکردم…
ازم پرسید که: مقصدت کجاست؟!
منم گفتم: به خیابون فردوسی میرم…
اما اون منو اشتباهی راهنمایی کرد و یه جورایی گم شدم…
شخص دیگه‌ای برای کمکم اومد و مقصدم رو بهش گفتم…
اون هم درست بلد نبود ولی با پرس‌و‌جو پس از نیم ساعت موفق شد منو به مقصدم برسونه!
ساعت پنج بود و باید آماده‌ی رفتن میشدم…
ده دقیقه‌ای روی تخت دراز کشیدم و سیگاری روشن کردم…
بعدش بلند شدم و آبی به دست و صورتم زدم…
وسایلم رو جمع و جور کردم و چک کردم که چیزی جا نمونده باشه…
به لابی رفتم و با مسئولین مسافر‌خونه خداحافظی کردم…
انصافا آدم‌های نازنینی بودن و در طول دو روز حسابی من رو شرمنده کردن…
کلی ازشون تشکر کردم و بعد از خداحافظی به خیابون رفتم…
یه ماشین دربست به سمت ترمینال گرفتم و ساعت شش به اونجا رسیدم…
با کمک یه سرباز که خودش هم مسافر بود و به محل خدمتش برمی‌گشت اتوبوس زنجان رو پیدا کردم و ساعت شش و پانزده دقیقه روی صندلیم نشستم…
حرکت ساعت شش ونیم بود ولی طبق معمول با تاخیر بیست دقیقه‌ای همراه بود!
نهایتا راه افتادیم و من موندم و مرور آنچه که گذشت و اون افکار اعصاب خورد کن!
یاد کارهایی احمقانه‌ای که عشقم انجام میده و حرف‌هایی که میزنه!
شنیدم که دوباره سر و کله اش توی فضای مجازی پیدا شده!
همه جا میگه و مینویسه که:
آسوده منم که خر ندارم!
داره داد میزنه که من آزادم و در قید و بند کسی نیستم!
البته راستم میگه!
از این بابت ابراز خوشحالی و خرسندی میکنه و سعی میکنه به دیگران بفهمونه که وجود یه نفر توی زندگی آدم جز درد سر و محدودیت چیز دیگه‌ای در بر نداره!
منی که اون رو بهتر از کف دستم میشناسم خوب می‌دونم که این حرف‌هارو از روی عقده میزنه!
آخه از قدیم گفتن: گربه دستش به گوشت نمیرسه میگه: اخه…
خب عشق من اینا چه حرف‌هایی هستش که می‌زنی؟
البته با چیز‌هایی که ازت شنیدم شک دارم که باز بتونم عشقم خطابت کنم یا نه!
آخه شنیدم که بر و روتو به رخ جماعت میکشیدی!
منظورت از این کارها چیه واقعا!
برو ببین که پشت سرت دارن چیا میگن!
آخه به کسی چه مربوط که تو موهات کوتاهه یا بلند!
به دیگران چه مربوط که تو کجاتو تتو کردی!
قصدت از تشریح خودت چی بود؟!
میخواستی بگی که خیلی خوشگلی؟!
یا میخواستی خودت رو تبلیغ کنی؟!
شایدم میخواستی بگی که خیلی با کلاس و امروزی هستی!
بابا خوشگلِ با کلاس!
یادمه اون موقع ها یه قید و بندی تو کارات بود!
هر حرفی رو هر جایی نمیزدی و هر کاری رو انجام نمیدادی!
حالا گیرم که همه فهمیدن تو آزادی, خوشگل و با کلاسی بعدش که چی؟!
بابا حیا هم بعضی وقت‌ها خیلی خوبه!
همچین میگی که پیانو میزنی آدم فکر میکنه با یکی مثل جواد معروفی طرف صحبته!
من با شانزده سال سابقه‌ی فعالیت در زمینه‌ی موسیقی هنوز هیچ ادعایی ندارم ولی تو دوبار نشستی پشت ارگ و خودتو پیانیست معرفی میکنی!
این کلاس گذاشتنا و فیص و افاده‌ها شاید همون به چشم اونایی بیاد که براشون انجامشون میدی!
اما منی که تورو بهتر از خودم میشناسم میدونم که این کارها برای چیه و چرا انجامشون میدی!
خب خوبه که با این کارها باعث میشی که ازت سرد بشم و شاید هم حالم ازت به هم بخوره!
عشقی که توصیف تنش بین مردم دهان به دهان می‌چرخه به درد من نمیخوره!
واقعا برات متاسفم!
منی که به قول خودت هیچ نسبتی با تو ندارم رگ غیرتم از ناراحتی داره میترکه اما تو عین خیالت هم نیست!
کاش به جای تبلیغ زیبایی‌هات انسانیت رو تبلیغ میکردی!
به قول شاعر:
صورت زیبای ظاهر هیچ نیست ای برادر سیرت زیبا بیار…
واقعا دیگه نمیدونم چی بهت بگم تو دیگه شور همه چیز رو در آوردی!
فقط این شعر از طرف من تو را بس:

تو آشنای دلم آشنا چه می دانی
نخوانده درس محبت ،وفا چه می دانی

ندیده درد جدائی ،جدا مشو از دل
طبیب روح و دل من ،دوا چه می دانی

نخورده خون جگر،حال من کجا دانی
بلای زندگی من ،بلا چه می دانی

فقیر درگهِ این عشق خانمان سوزم
تو شاه ملک جِدا, گدا چه می دانی

مگر خدا دل تو مهربان کند با من
ولی تو کافر مطلق خدا چه می دانی

چه شامها که دلم با تو گفتگو دارد
تو قبله گاه دل من ،دعا چه می دانی

صفای اهل نظر روی پاک و روشن توست
به پای دل ننشستی ،صفا چه می دانی

ز رشک مردم و بر روی غیر خندیدی
تو ای امید دل من ،حیا چه می دانی

پریدم از سر کویَت به سنگ طعنه دریغا
بُتا, تو جغد شناسی ،هما چه می دانی.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پنج × چهار =