بالاخره تونستم یه لپتاپ جمع و جور با قیمت مناسب پیدا کنم و بخرم.
لوازمِ دیگه‌ای هم خریدم که سر جمع 40/ 50 تومنی برام آب خورد.
اما خب ارزشش رو داره و حالا تا چند سالی نیاز به خریدِ یه سِری چیزها ندارم.
با اینکه یه ماهی هست خریدمش ولی تا حالا فرصت نکردم بیام سراغِ نوشتن.
البته بی حوصلگی و اینکه از چی بخوام بنویسم هم بی تاثیر نبوده.
قبل ترها وقتی وسیله‌ای میخریدم تا مدتها کِیفور بودم و کلی ذوق میکردم.
اما الان با اینکه خریدهام بابِ میلِ خودم بوده، ولی خیلی تاثیری توی روحیه‌ی درب و داغونم نذاشته.
خب شاید بگین: توی این یک سال خیلی اتفاقات میتونه افتاده باشه؟!
باید بگم: زندگیم اونقدر بی روح و بی رمق شده که تقریبا هیچ چیزی اتفاق نیفتاده که تاثیرات آنچنانی توی روندش داشته باشه.
یه روزِ زندگی رو کپی گرفتم و توی 364 روزِ دیگه‌ی سال پیست کردم.
اگر بخوام از اول سال و روزهای عید مروری داشته باشم میبینم که تعطیلات عید بی روح‌تر از هر سال دیگه‌ای بوده.
بهار و تابستون هم خیلی با عید فرقی نداشت و حتی اون چند بار طبیعت گردی که هر سال میرفتیم رو هم نرفتیم.
نباید بی انصاف باشم چون یکی دو باری یه سری به دشت و بیابون زدیم ولی نه به اون صورت که اردو بزنیم و غذا و اینها درست کنیم.
توی تابستون هم فقط یه مسافرتِ کاری به رشت داشتم که دو روزه رفتم و برگشتم.
البته اون وسط مَسَط ها تونستم خودم رو به انزلی بِرِسونم و یک ساعتی کنار دریا باشم.
هرچند خیلی لذتی برام نداشت.
احساس میکردم همه جا بوی زباله و کثیفی میده و دیگه خبری از بویِ شالیزار و و هوای بی مانندِ شمال نبود!
ما آدمها هستیم که تا پامون به جایی میرسه، اونجا رو به تباهی می‌کِشونیم و زباله هامون رو توی طبیعت رها میکنیم.
شمالی که من توی بچگی دیده بودم، هیچی ازش باقی نمونده و فقط میشه بابَتِش تاسف خورد.
یه سری به اسکله و فانوسهای دریایی هم زدم که تقریبا هیچکس توی اون ساعت اونجاها نبود.
از فانوس بالا رفتم و اونجا آهنگِ “همه شب من در دل بندر دیده به راهم تا که تو باز آیی” رو با صدای بلند واسه خودم خوندم و بعدش هم برگشتم.
خب رسیدیم به پاییز و ازش گذشتیم و رسیدیم به آذر و آخرش یلدا.
پاییزی که با حَسرتِ بارون و هوای دو نفره گذشت!
هی گفتن: پآییزِ پر بارِش و سرد از راه میرسه!
ما هم هی منتظر شدیم اما پاییز رفت و خبری نشد!
باور کردنی نیست!
آخرِ پاییزه و هنوز هیچ برفی روی زمین و کوه های اطراف ننشسته!
توی کلِ پاییز فقط یه بار بارندگی داشتیم که اونم هفته‌ی پیش بود و دیگر هیچ.
دیروز که تو افکارم قوطه ور بودم، به این فکر میکردم که چقدر دلم برای یه برفِ سنگین تنگ شده.
برفی که باعثِ سکوتِ قشنگی میشه و هیاهوی شهر رو ساکت میکنه.
برفی که باعث بشه با تاخیر بیاییم سر کار.
دلم لک زده واسه همچین برفی.
خلاصه که پاییز هم جز چند دور همیِ دوستانه و دیدارهای هفتگی یا یه هفته در میونِ خانوادگی، چیزی نداشت.
نهایتا من بودم و کتاب و کتاب و پادکست و فیلم و سریال ها که به تازگی توی زندگیم واسه خودشون جا باز کردن.
کتاب که تنها همدمِ همیشگیِ تنهایی هامه. گاهی وقتها چند روزی ازش دور میشم ولی خیلی زود دوباره بهش پناه میبرم و عضوی جدا ناشدنی از منه.
چند ماهی هم هست که زدم توی خطِ گوش دادن به پادکستهای تاریخی و تماشای سریال‌ها و فیلمهای معروفِ دنیا.
پادکستِ رخ یکی از این محبوب ها بوده که خیلی دوست داشتم و زندگیِ افرادِ تاثیر گذار در تاریخ رو بیان میکنه.
دو سه تا سریال تماشا کردم مثلِ سریالِ سی یا دیدن که بسیار دوستش داشتم و تقریبا همه ی قسمتهاش رو توی دو سه روز دیدم و طاقت نداشتم صبر کنم.
الانم در حالِ دیدنِ سریالِ جنایت و مکافات نوشته‌ی فئودور داستایوفسکی و کارگردانیِ دمیتری سوتزارف هستم که کلا 10 قسمت داره و من 4 قسمتش رو تماشا کردم.
تعدادِ فیلمهایی که دیدم خیلی بیشتر بودن و غالبا داستانهای جالب و جذابی داشتن.
البته فیلمهای چِرت و به درد نخور هم بودن که بعد از دیدنشون احساس میکردم وقتم رو بیخود تلفشون کردم.
قبلا زیاد فیلم باز نبودم و به ندرت فیلمی رو تماشا میکردم.
اما الان سعی میکنم هر روز یه فیلم ببینم.
البته که همیشه موفق نمیشم و در هفته میتونم 3 یا 4 تا فیلم ببینم.
مثلا فیمِ تایتانیک که سالها از ساختش میگذره رو من تازه امسال دیدم و خیلی هم خوشم اومد.
ولی بعد از اینها که گفتم، کلا بی حوصلگی همراهمه و تقریبا خودم رو همیشگی توی خونه حبس کردم و هیچ جا نمیرم.
هیچ فعالیتی ندارم و انگیزه‌ای هم براش ندارم.
تا مجبور نشم پامو از خونه بیرون نمیذارم.
همه چیزم شده همین هایی که گفتم.
هیچ چیز برام جذاب و هیجان انگیز نیست و تازگی نداره.
در جوابِ همه چیز به خودم میگم:
برم فلان جا که چی؟!
فلان کار رو بکنم که چی؟!
و این انتهای افسردگیِ منه.
موسیقی هم که تقریبا جایگاهی توی زندگیم نداره و به ندرت سراغش میرم.
البته گاهی موسیقیِ ترکیه رو گوش میدم ولی خودم سراغِ ساز زدن نِمیرَم.
حالا که به یلدا رسیدم باز توی دلم میگم: یلدا اومده که اومده.
اصلا برای من چه فرقی میکنه با شبهای دیگه؟!
سالهاست که دیگه چیزی خوشحالم نمیکنه و بی تفاوتی به همه‌ی این رسم و رسوم‌ها توی وجودم جا خشک کرده.
بر عکس از لحاظ روحی به همه چیز و همه کس حساس شدم و کم اهمیت ترین مسائل هم روح و روانم رو به هم میریزه.
دیگه به کسی اعتماد ندارم و نمیتونم با کسی روابطِ صمیمانه برقرار کنم.
از آدمها دوری میکنم و تا میتونم توی اجتماعات و شلوغی نِمیرَم.
به راستی چی شد که به اینجا رسیدم؟!
چه کسی من رو به این روز انداخت؟!
چه کمکی از یک تراپیست واسم ساخته هست و چرا کلا اعتقادی به تراپیست و این چیزها ندارم؟!
شعار نِمیدَم ولی حس میکنم تنها چیزی که کمکم میکنه، رها شدن از قفسِ تنه.
هیچ چیزِ این دنیا رو، جز کتابهاش دوست ندارم.
بیماریِ روحی چه ها که با آدم نمیکنه!
گاهی وقتها خودم هم برای خودم دلم میسوزه!
چند ساعتِ بعد میرسیم به یلدا.
امشب چه اتفاقی خواهد افتاد و چطور خواهد گذشت؟!
چه کسانی رو خواهم دید و با اونها چه خواهیم گفت؟!
فردا که یلدا رفت چه فرقی با امروز خواهد داشت؟!
فردا جمعه‌ی دلتنگی!
اینها همه خواهد گذشت من فعلا دلتنگِ برفم.

پی نوشت:

در همین حسرت که یک شب را کنارت، مانده‌ام.
در همان پس کوچه ها در انتظارت مانده‌ام.

کوچه اما انتهایش بی کسی بن بست اوست.
کوچه ای از بی کسی را بی قرارت مانده‌ام.

مثلِ دردی مبهم از بیدار بودن خسته ام.
در بلنداهای یلدا خسته، زارت مانده‌ام.

در همان یلدا مرا تا صبح،دل زد فالِ عشق.
فال آمد خسته ای، از این که یارت مانده‌ام.

فال تا آمد مرا گفتی که دیگر، مرده دل،
وَز همان جا تا به امشب، داغدارت مانده‌ام.

خوب می دانم قماری بیش این دنیا نبود.
من ولی در حَسرتِ بُردی، خمارت مانده‌ام.

سرد می آید به چشمِ مستِ من چشمت و باز.
از همین یلدا به عشقِ آن بهارت مانده‌ام.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

13 + 15 =