من از شب های تنهایی، هزاران داستان دارم
درون دل نمی دانی، چه اندوهی نهان دارم
چه می پرسی ز سوزِ دل، که چون شمع سحرگاهی
ز عشق بی سرانجامم، بسی آتش به جان دارم
به باد نیستی دادم اگر خاکستر عمرم
ولی شادم که عشقت را به سینه, جاودان دارم
بیا ای آرزوی دل، دمی بشنو نوای دل
که این آوای مشتاقی، به یادت هر زمان دارم
رَوَم کنجی به خاموشی، کنم سر زیر پَر بی تو
نه دیگر شوق پروازی، نه میل آشیان دارم
به یاد آن شبِ وصلی, که در پایت به سَر کردم
کنون عمریست کَز حسرت, دو چشم خونفشان دارم
به جامی تازه کُن ساقی، خدا را کام خشکم را
که من امشب ز ناکامی، غمی بس بیکران دارم
پس از آن با تو بودن ها، در آغوشت غنودن ها
دگر اکنون چه امیدی ،به بودن در جهان دارم
بدون دیدگاه