عشق من سلام.
حالت خوبه؟
چه خبر؟
سفر خوش گذشت؟!
تو که دوازده ماه سال رو مسافرتی!
ولی خب هر بار که میری تا روزی که برگردی هزار بار میمیرم و زنده میشم!
دلم برات تنگ میشه…
نگرانت میشم.
آخه تو تنها میری و نگران شدنم طبیعیه…
خب باز اگه یه مرد کنارت بود شاید این همه نگران نمیشدم…
اما تو هیچ چیزی برات مهم نیست!!
فکر میکنی اینطوری آزادی و میدونم از بابت اینکه اینطور راحت میتونی هرجا که دلت میخواد بری خیلی خوشحالی…
چه راحت میتونی از این شهر لعنتی دل بکنی و بری….
بر عکس من که نمیتونم بدون هوای تو زندگی کنم…
الان چند ماهه که از وقت دکترم گذشته ولی دلم نمیاد از شهری که تو توش زندگی میکنی دور بشم…
میدونم الان پوسخند میزنی و به چی فکر میکنی…
تو هیچ وقت منو باور نکردی!
این دفعه هم بار اولت نیست…
پس بخند و هر طور راحتی فکر کن…
اونجا بهت خوش گذشت…
دوستت خوب تونِست ازتون پذیرایی کنه!!
خوب تونستی همه جا رو بگردی و تفریح کنی!!
من که نمیتونم با کسی که ده سال از خودم کوچیکتره خوب ارتباط برقرار کنم…
به نظرم بچه میان و طرز فکرشون خیلی فرق میکنه…
ولی خب واسه اینکه پولی برای محل اقامت خرج نکنی انتخاب خوبیه…
به هر حال تو آدم اقتصادی هستی و بی گدار به آب نمیزنی…
خوب میدونی کجا و چطوری پولتو خرج کنی…
دوستت چطور بود…
اون هم از عشقش برات تعریف کرد…
از قول و قرارهاشون بِهِت گفت یا نه…
کاش بهش میگفتی که سر پیمانی که بسته بمونه…
کاش بهش میگفتی که بی وفایی و خیانت بد ترین چیز دنیاست…
کاش بهش میگفتی که انتظار دردناک ترین عذابه…
کاش بهش میگفتی که دل شکستن دور از انسانیته…
بالاخره اینکه باید بهش میگفتی اگه پاشو تو این راه گذاشته مجبوره تا تهش بره…
نه اینکه مثل بعضیا رفیق نیمه راه بشه و عشقشو خسته و تنها وسط راه ول کنه…
این روزها عاشقش رو غمگین میبینم…
با خودم فکر کردم شاید اون هم به سرنوشت من دچار شده…
اما آرزوی قلبی و همیشگی من اینه که هیچ عاشقی به درد جدایی گرفتار نشه…
راستی یادم رفت بهت بگم زیارت قبول…
نمیدونم چه حاجتی داشتی که رفتی پیش امام زاده داوود…
شاید ازش میخواستی که بهت کمک کنه منو فراموش کنی….
اگه این طوریه کاش ازش میخواستی واسطه بشه خدا زودتر منو ببره پیش خودش….
شایدم برعکس بوده و ازش منو خواستی…
هر چند بعید میدونم…
تو اگه منو میخواستی چرا باید ترکم میکردی….
حتما حالا فکر میکنی من از کجا فهمیدم که رفتی سفر…
خب عزیزم دنیای ما دنیای کوچیکیه مگه نه…
خیلی دوست داشتم صداتو بشنوم….
دلم تنگ و بی قرارت بود…
به محل کارت تلفن کردم جواب ندادی!
حدس میزدم تو این تعطیلیها یه جا جیم میشی…
آخه همیشه اینطوری بوده و تو از کوچکترین فرصت واسه گردش رفتن و خوش گذروندن استفاده میکنی…
صدای ضبط شده ی تورو شنیدم ولی راضی نشدم…
دوست داشتم صدای خودت رو زنده بشنوم….
اما موفق نشدم…
دقایقی بعد یه بار دیگه…
یه بار دیگه و چندین بار دیگه…
دلم از غصه گرفت…
هر وقت بِهِت نیاز داشتم نبودی!!
حالا هم فقط میخواستم صدات رو بشنوم همین و بس..
اما تو نبودی…
تا همین الان کلی گریه کردم و اشک ریختم…
آخه میدونی دله دیگه….
حرف حق که تو سرش نمیره…
وقتی تورو میخواد دیگه نمیتونم آرومش کنم…
اما بالاخره اینکه خوش برگشتی…
خوشحالم که برگشتی…
حالا دیگه میدونم حداکثر تا آخر شب خونه ای…
دیگه خیالم راحته که عطر نفسات توی این شهر لعنتی جریان داره…
اما این سوال همیشه ذهنم رو درگیر خودش میکنه…
چرا من نمیتونم مثل تو باشم!
کاش راهشو به منم نشون میدادی…
راه بی معرفتی و فراموش کردن رو…
چطور فراموشم کردی؟!
چطور به همه چی پشت پا زدی؟
چطور از زندگیت حذفم کردی…
نکنه کس دیگه ای رو جام گذاشتی…
آخه شنیدم اینطوری آدما راحت تر میتونن همدیگه رو فراموش کنن…
من هیچ وقت نتونستم کسی رو جایگزین تو کنم اما شاید تو تونستی…
اگه اینطوریه بالا غیرتً بیا و بگو…
بگو تا اینهمه به خودم عذاب ندم و تو و خودم رو برای همیشه راحت کنم…
اگه من نباشم تو هم خوشبخت میشی…
دیگه محسنی نیست که مزاحمت بشه…
هنوز در انتظار شنیدن جواب این همه سوال نشستم…
کاش بیای و بهشون جواب بدی…

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

هشت − دو =