من جای تمامِ کسانی که دلتنگت نمیشوند..
من جای تمامِ کسانی که بیتابِ چشمهایت نیستند..
من جای تمامِ کسانی که گفتند دوستت دارند، تو ماندی و آنها نماندند..
من جای تمامِ بوسه های نیمه راه..
آغوشهای جا مانده..
جای تمامِ یادم تو را فراموشها..
من اصلا جای خودِ خدا هم دلم برایت تنگ شده..
بگذار مردم بگویند کفر میگوید..
گفتم مردم؟!
اصلا مرا چه به مردم؟!
من را همان خدا که چشمانِ تو را آفرید تا من دیوانه ات شوم کافیست..
همه چیز زیرِ سرِ همین خداست که تو را بی هیچ دلیلی آنقدر برای من عزیز کرده که حتی به وقتِ دلگیری هم دلتنگت باشم..
همین خدایی که میداند، تو گذرت هم به این حوالی نِمیخورد، اما باز کلمات را مجبور به نوشتن برای تو میکند..
من جای تمامِ کسانی که کنارت هستند..
جای تمامِ کسانی که تو را میبینند..
جای تمامِ کسانی که در قابِ چشمانت جای دارند..
جای تمامِ کسانی که تو هر روز از حوالیِشان میگذری..
دلم برایت تنگ شده..
دلم برای تمامِ مهربانی هایت تنگ شده..

پی نوشت

لیلا دوباره قسمتِ ابنُ السلام شد..
عشقِ بزرگم، آه چه آسان حرام شد!

می شد بدانم این که خطِ سرنوشتِ من..
از دفترِ کدام شبِ بسته وام شد؟!

اول دلم فراغِ تو را سرسری گرفت..
وآن زخم کوچکِ دلم آخر جُزام شد..

گلچین رسید و نوبتِ با من وزیدنت..
دیگر تمام شد گلِ سرخم،‌ تمام شد..

شعرِ من از قبیلۀ خون است، خونِ من..
فواره از دلم زد و آمد کلام شد..

ما خونِ تازه در تنِ عشقیم و عشق را..
شعرِ من و شکوهِ تو، رمزِ دوام شد..

بعد از تو باز عاشقی و باز، آه نَه!
این داستان به نامِ “تو” اینجا تمام شد..

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

12 − چهار =