دیگر چیزی به طلوعِ اولین ستاره ی تنهایی نمانده..
هوا سرشار از غبارِ اندوه گشته و بادهای نومیدی شروع به وزیدن کرده اند..
ابرهای سنگین و سیاه بر آسمانِ روحِ من خیمه زده اند و آبستنِ بارانی هستند که ویرانی را برای جسمِ خسته ام به ارمغان خواهند آورد..
هر قطره ی باران مانند جاده ای خواهد بود که آرزوهای مرا به دلتنگیهایم پیوند می دهد و در اعماقِ وجودم آشفتگی را می رویانَد..
خیالِ من به پرواز در می آید..
از دشتهای غم گرفته ی نگاهم می گذرد و از صحرای طوفانیِ قلبم به دریای آرامِ چشمانِ تو می رسد..
پا در شنهای ساحلِ آرامِ تو می گذارم و دست هایم را در موج های کوچکِ زیبای نگاهت پنهان می کنم..
چشم هایم را می بندم..
آرام خود را به نسیمِ خنکِ صدایت میسپارم..
گویی که این لحظه زیباترین لحظه ی عمرِ من خواهد بود..
آنقدر محوِ تماشای ستاره ی چشمانت هستم که هیچ چیز نمی تواند این لحظه را از من بگیرد و حتی لحظه ای پیدا نخواهد شد تا با آن برابری کند..
من به شنیدنِ صدای مهربانِ تو عادت کرده ام..
من عاشق چشمانِ سیاهِ زیبای تو شده ام و مجنون به بوئیدنِ گلِ احساست..
افسوس که دست زمانه، گلِ امیدِ مرا از شاخه جدا کرد و آرزوهای مرا به بارانِ غم شست..
افسوس که دیگر توانِ پرواز در اندیشه های من باقی نمانده و درخشندگیِ خورشید آینده ام را به خاموشی گراییده..
سخت بودن..
سخت ماندن..
استواری در جبرانِ لغزشهای گذشته..
باید خود را ایستاده نگه دارم تا بتوانم براه افتم..
پنجه از پنجه ی زمین بر می دارم..
زانو می فشارم و رو به آسمانِ غبار گرفته ی سرنوشتم به کورسویی خیره می شوم که نشان از خاطرات گذشته در خود دارد..
بر می خیزم..
دست بر دیوار زمان می کشم..
گَردِ اندوه بر چهره ام نشسته و چشمهایم قدرتِ دیدنِ روزنه ای که مرا بسوی خود بخواند ندارد..
قطره های بی قرارِ اشکم از دریای خونینِ دلم به بیرون سرازیر می شوند و در امتدادِ شیارِ گونه هایم نهالِ یاس را آبیاری می کنند..
دیگر هیچ چیز نمی تواند روحِ غمگینِ مرا تسکین بخشد و مرهمی بر زخمهای کهنه ی وجودم گُذارَد..
سایه ای بر دیوار، وزنِ تنهاییِ مرا حس کرد..

پی نوشت

بوسه ای بخشید و خوابم کرد و رفت..
با لبِ لعلش خرابم کرد و رفت..

با نگاهش جسم و جانم را بسوخت..
بعد هم عاشق، خطابم کرد و رفت..

رَهزنِ دل بود چشمِ مستِ او..
زاتشِ عشقش کبابم کرد و رفت..

اشک ریزان، همچو شمعی تا سحر..
سوختم چندان که آبم کرد و رفت..

عاقبت در جمعِ عاشقهای خویش..
عارفانه انتخابم کرد و رفت..

دید رسوا گشته ام در محفلش..
بی وفا آخر جوابم کرد و رفت..

عشقِ من آمد به بالینم شبی..
با نوای بوسه خوابم کرد و رفت..

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دو × دو =