چو بستی در به رویِ من, به کوی صبر, رو کردم

چو درمانم نبخشیدی, به دردِ خویش, خو کردم

چرا رو در تو آرَم من, که خود را گم کنم در تو

به خود باز آمدم نقشِ, تو در خود جستجو کردم

خیالت ساده دل تر بود و با ما, از تو یک رو تر

من اینها هر دو با آئینه دل, روبرو کردم

فشردم باهمه مستی, به دل سنگِ صبوری را

ز حالِ گریه ی پنهان, حکایت با سبو کردم

فرود آ ای عزیزِ دل, که من از نقش غیرِ تو

سرای دیده با اشکِ, ندامت شستشو کردم

صفائی بود دیشب, با خیالت خلوتِ ما را

ولی من باز پنهانی, ترا هم آرزو کردم

ملول از ناله ی بلبل, مباش ای باغبان رفتم

حلالم کن اگر وقتی, گلی در غنچه, بو کردم

تو با اغیار پیشِ, چَشمِ من مِی در سبو کردی

من از بیمِ شماتت, گریه پنهان در گلو کردم

حراجِ عشق و تاراجِ جوانی, وحشت پیری

در این هنگامه من, کاری که کردم یاد او کردم

ازین پس شهریارا, ما و از مردم رمیدنها

که من پیوند خاطر, با غزالی مشک مو کردم

تو با من چه کردی!

من دلم تنگ نمی شد هرگز!
من چه کردم با تو؟
که میان غم و تنهایی و افسوس, رهایم کردی؟
این چه آوازی بود؟
همچو نجوای عشق!
پس چه شد ره به جهنم بردیم؟
ره صد سالۀ دوزخ به دمی پیمودیم.
من چرا گم شده ام؟
من کجا از سفر ثانیه ها جا ماندم؟
تو چراغم بودی.
پس چه شد در بن چاه افتادم؟
تو چه کردی با من؟
من که دلتنگ نبودم بی تو.
من که در گوشۀ تنهاییِ خویش
خواب خوش می دیدم.
تو صدایم کردی
که بیا همسفرم باش! بیا!
و رهایم کردی
بی خبر، در غفلت.
من که عمریست درین تاریکی،
دست می سایم و دستانِ تو را می جویم
تا بیایی و کنارم باشی.
یا که شاید هم مرگ، به سراغم آید.
و ندانم هرگز
که چه کردی با من!

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

یک × 3 =