تو از رنجهای من برای فراموش کردنت چیزی نمی دانی.
هیچ کس نمی داند.
هیچ کس جز خودم و همان خدایی که دیگر دوستم ندارد و دیگر دوستش ندارم.
مثل یک پلنگ وحشی با خودم دست و پنجه نرم می کنم!
خودم با خودم حرف می زنم!
و می گذارم یک دیوانه که خودش را به زور در سرم جا داده، نصیحتم کند.
شبها..!
این شبهای تاریکِ طولانیِ بی پدر, حرفهای تو، آخرین حرفهای تو، شکل یک سگ هار می شوند!
سگی که وحشی تر از قبل وجود نازک مرا می درد و می درد و می درد!
و من باز هر شب بیشتر دوستت دارم!
و صبح که خسته و خون آلود و دلتنگ و کلافه بیدار می شوم, هنوز آرزو می کنم فراموشت کنم.
چنگ می زنم به ته مانده اراده ای که دارم.
به آخرین قطرههای غرورم التماس می کنم!
التماس..
التماس..
التماس..
کسی, چیزی, نیرویی, باید مرا از مراجعه, از تکرار یک اشتباه بازدارد.
کسی باید مَنعَم کند از این عشق..
از این حس مسموم..
از این حقارت پی در پی که تو دچارم می کنی..
کسی باید مرا از این وابستگی..
از این دلبستگیِ بیهوده ی شرم آور نجات دهد.
آه.. بیزارم از خودم..
بیزااار..
بیزاااار..
پی نوشت
تو هیچ وقت نفهمیدی من برای داشتنت,
دلم را نه!
عشقم را نه!
رویاهایم را نه!
برای داشتنت حسی را دادم که بدون آن من, دیگر آن منِ سابق نیستم..
بدون دیدگاه