روز اول بی هوا قلب مرا دزدید و رفت

روز دوم آمد و اسم مرا پرسید و رفت

روز سوم آه, خالی هم کنار لب گذاشت

دانه ی دیوانگی را در دلم پاشید و رفت

روز چهارم دانه اش گل داد و او با زیرکی

آن غزل را از لبم نه, از نگاهم چید و رفت

با لباس قهوه ای آن روز فالم را گرفت

خویش را در چشمهای بی قرارم دیو و رفت

فیل را هم این بلا از پا می اندازد خدا

هی لب فنجان خود را پیش من بوسید و رفت

او که طرز خنده اش خانه خرابم کرده بود

با تبسم حال اهل خانه را پرسید و رفت

تا بچرخانم دلش را نذرها کردم ولی

جای دل از بخت بد دلبر خودش چرخید و رفت

زیر باران راه رفتن گفت میچسبد چقدر

با همین حالش به من حال دعا بخشید و رفت

استجابت شد چه بارانی گرفت آن شب ولی

بی من او بارانیش را پوشید و رفت

روز بعدش بی دعا, بی ابر هم باران گرفت

دید اشکم را, نمیدانم چرا خندید و رفت

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

بیست − نه =