نمیدانم چرا شبها دلم ناگاه میگیرد
گلویم را غمی جانسوز و بغض آه میگیرد
شبم تاریک و دردم لاعلاج و سینه ام پر خون
همیشه وقت تنهایی ، دلم چون ماه میگیرد
خداوندا برایم راهی از بیراهه پیدا کن
که هرجا رهسپارم غم به رویم راه میگیرد
نمیدانم چگونه این همه غم در دلم جا شد
اگر با چاه گویم درد, ، قلبِ چاه میگیرد
شکایت میکنم هر لحظه از غم بس که بی تابم
گمان دارم دلِ غم هم ز من گَه گاه میگیرد
مکن در پیش درویشان حکایت از دل تنگم
که از این درد بی درمان ، دل هر شاه میگیرد
(رها) را با دلی پر غم ، رها کن تا رها باشی
مخوان اشعار تلخم را ؛ دلت ناخواه میگیرد
بدون دیدگاه