بعد از نمیدونم چند وقت، دوباره اومدم.
اما انگار یه پاییز گذشت!
چقدر هم زود گذشت!
این روزها شبکه های اجتماعی پر شده از کلیپها و عکس نوشته ها و متنهایی که محتواشون تبریکِ شبِ یلداست.
خصوصا این یکی که میگه:
بویِ یلدا را میشنوی؟ انتهای خیابان آذر….
یا این یکی که میگه:
دو قدم مانده که پاییز به یغما برود و الی آخر.
ملت اونقدر اینا رو توی پیجهاشون پست کردن که دهنمون آسفالت شده.
بابا باشه، فهمیدیم یلدا اومده، ول کنید سرِ جدتون.
حالا اینهمه که ملت یلدا یلدا میکنن، واقعا یلدایی هم هست یا نه؟!
راستش من که چند ساله هیچ حسی نسبت به این مراسم ها ندارم.
فکر میکنم که این چیزها فقط در گذشته ها مونده و دیگه هیچ رنگ و بویی نداره.
همش یه کاری میکنیم که اون کار رو کرده باشیم، وگرنه اصلا کو اون رسم و رسوماتی که در گذشته بود.
توی خانواده ی ما که چند ساله مراسمِ شبِ یلدا، به مزخرفترین شکل برگزار میشه.
همه دورِ هم جمع میشن و هرکس با خودش کلی خوراکی میاره.
بعد اونها رو روی یه میز میچینن.
بعدش خوره های عکس گرفتن، بقیه رو اسیر میکنن و شونصد تا عکس ازشون میگیرن.
تا عکس برداری تموم نشده، هیچکس حق نداره به خوردنی ها دست بزنه!
آخ که دیگه حالم از عکس گرفتن هم به هم میخوره.
آخه این همه عکس به چه کاری میاد؟!
لذتِ عکس گرفتن هم یکی از چیزای خیلی خوب بود که توی گذشته ها باقی موند.
حالا هرکس یه گوشی گرفته دستش و واسه ما عکاس شده.
از همه چیز و همه کس و همه جا، هی زرت و زرت عکس میگیریم.
داشتم میگفتم.
بعد از مراسمِ عکس برداری که کلی زمان میبره، میان و میشینن دورِ خوردنی ها و تا جا دارن میخورن.
حالا نخور کی بخور!
فوقِ فوقش یه آهنگی هم بذارن و کمی باهاش حرکاتِ موزون انجام بدن.
آخرش هم ریخت و پاشها رو جمع میکنن و میرن خونه هاشون.
آخه اینم شد شبِ یلدا؟!
اما امسال تصمیم دارم توی این همایشِ مزخرف، شرکت نکنم.
چون فقط اعصابم خورد میشه و هیچ فایده ای نداره.
اصلا آدم نمیفهمه چی به چیه و چیکار داره میکنه.
خب اگه به خوردنه، که همون همه بشینن توی خونه ی خودشون و بخورن دیگه!
بچه که بودم شبِ یلداهامون به اندازه ی یه دنیا خاطره داشت.
کلی روز میشمردیم، که شبِ یلدا برسه.
چون دورِ هم جمع شدنها، یه لذتِ دیگه ای داشت.
اِنقده صفا و صمیمیت بین آدمها بود، که آدم دوست داشت هی دورِ هم جمع شِه.
الان همه غصه ی اینو دارن، که آیا توانِ خریدِ هندوانه و آجیل و میوه و خوراکی های شبِ یلدا رو دارن یا نه؟!
بعدش اونایی که دستشون به دهنشون میرسه، کلی خوراکیِ رنگارنگ روی میزشون جمع میکنن و هی عکساش رو توی فضای مجازی پخش میکنن و پُزِش رو به دیگران میدن.
هی میخوان وانمود کنن که خوشبخت هستن، ولی نیستن.
خیلی هامون اینطوری شدیم.
خبر نداریم توی دلِ اونایی که ندارن مثلِ ما خوراکی های رنگارنگ بخرن و روی میزشون بچینن، چی میگذره!
خبر نداریم از حالِ پدری که شب با دستِ خالی به خونه میره!
خبر نداریم از بچه هایی که اصلا نمیدونن شبِ یلدا چیه!
خبر نداریم از اونایی که شبِ یلدا هم باید یه شبِ سرد، مثلِ شبای سردِ دیگه سرما رو تحمل کنن و تا صبح با شکمِ گرسنه بلرزن.
کاش به جایِ این تجَمُلاتِ بی معنی که حتی حالِ خودمون رو هم خوب نمیکنه، میتونستیم با شاد کردنِ دلِ یه هموطن، دلِ خودمون رو هم شاد کنیم.
چی میشه پولِ این همه خوراکی رو که همیشه میخوریم و توی خونه داریم، یه شب بِرِسونیم به دستِ کسی که واسه ی نانِ شبِش محتاجه؟!
ما که هرچی دورِ هم جمع بشیم و هی بخور و بخور بکنیم، باز تهِش حالمون بَدِه، لا اقل بذارین یکی دیگه اون شب، حالش خوب باشه.
با خودم فکر میکنم که چرا توی هر مناسبتی، مردم فقط به فکرِ این هستن که بتونن یه چیزی بخرن و بخورن؟!
کلِ اخبار، پر میشه از اینکه آجیل و میوه و هندوانه و گوشت و چی و چی گرونه.
مگه نمیشه همین مراسم ها رو، با سادگی برگزار کرد.
مثلا اگه شبِ یلدا، آجیل یا فلان غذا یا فلان میوه رو نخوریم، چی میشه؟!
توی این اوضاعِ بدِ اقتصادی، چی میشه که از خریدنِ خوراکی های آنچنانی بگذریم؟!
خوب یادمه بچه که بودیم، میرفتیم به روستا، پیشِ پدربزرگ و مادربزرگِ خدا بیامرز.
کلی برف توی حیاط و کوچه های روستا جمع میشد.
سرما سخت و طاقت فرسا بود.
یه خونه ی کاه گِلی و یه کرسی وسطِ اتاق با طاقچه های قشنگش.
کمی نخود و کشمش یا گندمِ بوداده، توی بشقاب روی کرسی و فوقِ فوقش یه میوه ی ساده کنارش.
همه دورِ کرسی مینشستیم و به حرفهای شیرینِ بزرگترها گوش میدادیم.
واسمون نقل میکردن: خاطراتی که از گذشته هاشون به یادگار داشتن و قصه هایی که از بزرگترهاشون شنیده بودن.
چایِ داغِ سماوَرِ نفتی رو میخوردیم و وجودمون گرم میشد از مهر و محبتِ مادربزرگ.
اون موقع ها هم مشکلات وجود داشت، مشکلاتی که خیلی بیشتر و بزرگتر از مُشکِلاتِ ما بودن.
ولی مردم با هم همدل و یکرنگ بودن.
هیچکس دنبالِ تجملات و به رخ کشیدنِ اموالش، به دیگران نبود.
هیچکس نمیخواست خوشبختیِ نداشتش رو، به رخِ دیگران بکشه.
اون وقتا زندگی سخت بود، ولی خوشبختی واقعی بود.
همه مثلِ هم و کنارِ هم بودن.
هرچی داشتن با هم قسمت میکردن و مثلِ کوه پشتِ همدیگه می ایستادن.
هوا سرد بود، اما دلها مثلِ کوره داغ بودن.
اما حالا چی؟!
حتی بچه هامون هم ذهنیتشون عوض شده و نمیدونن که شبِ یلدا، اینی نیست که ما داریم برگزار میکنیم.
میدونید؟ هر کاری هم که بکنیم هیچ چیز دیگه مثلِ قدیما لذت بخش نیست.
گذشته ها دیگه گذشته و آدمهای امروز، خیلی با آدمهای اون روزها فرق دارن.
طبیعیه که مراسمها هم، به شکلِ دیگه ای برگزار بشن.
همه چیز دیجیتالی و نوین شده.
اون سادگیِ گذشته، وجود نداره.
پس طبیعیه که رفتار هامون هم، مدرنیته بشن.
قطعا نمیشه مثلِ گذشته ها زندگی کرد، اما میشه یاد و خاطراتش رو زنده کرد.
فقط کافیه آسون بگیریم و همه چیز رو ساده برگزار کنیم.
دورِ هم جمع بشیم، بدونِ هیچ تشریفاتی.
مهم اینه که باهم باشیم و در کنارِ هم.
بگیم و بخندیم و چند ساعت تمامِ مشکلات و مدرنیته گی رو کنار بذاریم.
کنارِ پدر و مادر هامون یا پدر بزرگ ها و مادربزرگ هامون بشینیم، دستشون رو ببوسیم و ازشون بخواییم تا از گذشته های شیرین واسمون بگن.
اگه در قیدِ حیات نیستن، یادشون رو زنده نگهداریم و از خاطراتی که باهاشون داشتیم، واسه هم بگیم.
نیاز نیست کلی هزینه کنیم، یه شامِ ساده، کمی میوه و تخمه میتونه یه شبِ خاطره انگیز رو رقم بزنه.
مهم با هم بودنه و بس.
به جایِ هزینه های الکی، به هم وطنانمون کمک کنیم تا اونها هم بتونن دورِ هم جمع بشن.
مطمئن باشید بعدش حسِ خیلی خوبی خواهید داشت.
احساسِ شادی و خوشحالیِ واقعی به سراغتون خواهد آمد.
و خلاصه اینکه شبِ یلدا، به باهم بودن هاشه.
شبِ یلدا، زمانی میتونه زیبا باشه که همه خوشحال باشن.
پس سعی کنیم، شادی و خوشحالی رو به همدیگه هدیه بدیم.
به امیدِ اینکه یلدای امسال، یکی از خاطره انگیزترین یلداهای زندگی تون باشه.
یلدا مبارک.

پی نوشت

بر خلافِ اون چیزی که بالا نوشتم، خودم اصلا حس و حالِ شلوغی و دورِ همی رو ندارم.
از سر و صدا گُریزونم.
احساس میکنم توی سر و صدای زیاد، تمامِ سلول های مغزم اتصالی میکنن.
اعتقادم رو به تمامِ مناسبت ها از دست دادم.
یه جورایی دیگه واسم مفهومی ندارن.
یلدا بشه که چی بشه؟!
عید بشه که چی بشه؟!
فلان اتفاق بیفته که چی بشه؟!
اینا سوالاتی هستن که توی ذهنم میپِلِکَن.
دلم تنهایی و سکوت میخواد با یه عالَمِه برف که روشون راه برم و صدای خِرت و خِرتش، افکارِ نا موزون رو از توی مغزم بکشه بیرون.
دلم میخواد توی برف اونقدر راه برم، که از سرما یخ بزنم.
بعدش توی تنهاییِ خودم، به یه کنجِ گرم پناه ببرم و با یه قهوه ی داغ از خودم پذیرایی کنم، تا بشوره ببره اونهمه سرما رو.
بعد به خودم دلداری بدم و بگم غصه نخور، دلتنگ نباش، یه روزی همه چیز درست میشه.
شاید همین روزا، همه چیز برات معنا و مفهوم پیدا کنه.
و بعد، اشک بریزم و اشک بریزم، تا غصه های توی دلم، قاطیِ اشکام بشن و از چشام بیان بیرون.
شاید اون وقت احساس سبکی بکنم.
چقدر بَدِه که آدم نمیدونه سرنوشت چی براش نوشته.
پس به ناچار، مثلِ همیشه، خودم رو به تقدیر میسپارم.
به امیدِ اینکه روزای خوب برسن.
اما اگه نَرِسَن؟

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

چهارده + 9 =