خودم را بغل میکنم و راه میروم.
دلم بی صبرانه آغوشی بزرگ و امن را آرزو میکند.
جایی که بتوان زار زد، بی توضیح، بی نگرانی.
دلم می خواهد بداند چه چیزی گلویم را سفت گرفته و رها نمیکند؟!
کسی که بداند چرا مستاصلم، چرا وا ماندم، بداند و نپرسد خوبی!
بداند و توقعِ لبخند بر چهره ام نداشته باشد.
بداند و فقط سکوت کند.
فقط باشد، فقط آغوش باشد، بی حرف.
حتی تلاش نکند آرامم کند.
نگوید صبر کن.
بداند که می دانم جز صبر راهی نیست.
نگوید قوی باش.
بداند که تمامِ سعی ام را میکنم.
نگوید درست می شود.
بداند از وعده های پوچ خسته ام.
فقط باشد، بی نصیحت، بی پرسش، بی پاپیچ شدن.
نپرسد دوباره چه شده؟!
خدای من آرامشی می خواهم که ندارم.
کاسه ای می خواهم برای صبرم، نو باشد، خالی باشد و بزرگ.
این یکی زیادی کوچک بود، انگار لبریز شده.
خدایا بیا یک روز بنشینیم من و تو، بی مزاحم.
بپرسم پرسش های هر روزم را، بپرسم چرا؟
آن وقت بگو، همه چیز را بگو.
این که چه شد که تصمیمت برای سرنوشتم این شد؟!
از حکمتت بگو، همان که همه برایم از آن دم میزنند.
از تقدیر بگو، بگو برایم چه نوشتی؟!
اما نه، نگو.
میترسم، میترسم بفهمم آینده ای که مُلتمِسانه به آن چشم دوختم، سیاه است.
میترسم زبانم لال، بیاید بر سرم از هر آنچه که میترسم.
خدایا، بیا فقط یک دلیل بیاور که بدانم دوستم داشتی، وقتی اینها را برایم رقم زدی.
یک دلیل برای ادامه دادن.
می دانی خسته ام، خوب می دانی.
خدایا نگاهم به دستان توست.
عطا کن آرامشت را، عطا کن سعادت را.
دلم نگاهِ پر مهرت را می خواهد.
من همچنان چشم به راهم، چشم به راهه معجزه ات.
می خواهمت با تمام وجود، دوستت دارم.
می دانم که می دانی.
بی تو من هیچم، حتی اگر سر سختانه اقرارش نکنم.
می دانی که جز تو پناهی ندارم، می دانی.
جز تو به چه کسی التماس کنم که بشنود، که سرزنش نکند، که قضاوت کند، که بفهمد چه می گویم.
مگر میشود از تو رو گرداند؟!
من نفس نفس توام.
اگر نمی آیم، اگر بی صدا شدم، اگر دور شدم، از خودم خسته ام، از زندگی.
دلگیرم اما نه از تو، از خودم، که چرا لایق سرنوشتی بهتر از این نبودم؟!
که چرا آنقدر خوب نبودم که برایم غم نخواهی، چرا؟!
ببخش اگر گاهی ندانسته حرفی میزنم، گِلِه ای میکنم که میرنجی.
مرا ببخش، من هیچ گاه آن که تو می خواستی نبودم.
می دانم خیلی وقت ها نا امیدت کردم، اما درکم می کنی نه؟!
خودت می دانی من مردِ این میدان نیستم.
امتحانت بیش از حد برایم دشوار است.
به دادم برس.

پی نوشت

اين روزها زيادي ساکت شده ام.
نمي دانم چرا حرفهايم، به جاي گلو، از چشمهايم بيرون مي آيند!

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

هجده − 11 =