پاییز امسال شهرم

چقدر این حال و هوا، شال و کلاه و آستینهای پایین کشیده شده از سرما میطلبد!
یا نشستن کنارِ پنجره و هورت کشیدنِ یک لیوان چایِ داغ.
یا پناه گرفتن زیرِ پتو و استشمامِ بویِ نارنگی و خوابیدن میانِ لالاییِ خاطره انگیزِ بادها و برگها.
چقدر میطلبد که چطر برداری و زیرِ قَطَراتِ گاه و بیگاهِ باران، قدم بزنی.
که یقه ی پیراهنت را از شدتِ باد و سرما، بالا بکشی.
که دستهایت را توی جیب ببری و از سرما بلرزی.
که باد بزند و قطره های باران روی پلکها و گونه هایت بریزد.
چقدر این هوا، تنهایی نمیچسبد!
که حیاتیست در پاییز، کسی کنارت باشد و با تو حرف بزند.
کسی کنارت باشد و تو را بغل کند.
کسی کنارت باشد و با تو چای بنوشد.
کسی کنارت باشد، که برایت شعر بخواند.
دستهای یخ زده ات را، میانِ دستهایش بگیرد.
چقدر این هوا، یک دوست کم دارد!
کسی که حقیقتا، حرفهای تو را میفهمد و دیوانگی های تو را میپذیرد.
کسی که به تو حق میدهد، هر پاییز از خودت بیخود باشی.
هوا که به هم ریخت، تو هم به هم بریزی.
هوا کی وقت کرد این همه پاییز شود؟!
ما کی وقت کردیم این همه تنها باشیم؟!

پی نوشت

غم انگیز بود که خیابان پر بود از قرارهایی که: یکی نیامده.
یکی بی قرار و دلشکسته باز گشته.
اندوهِ من اما جنسی دگر داشت.
من با هیچکس، هیچ کجای این شهر، در هیچ کجای این همه خیابان، هیچ قراری نداشتم.
غم انگیز بود.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

1 × 2 =