اولین باری که توی زندگیم چیزی رو جا گذاشتم، هنوز یادمه!
آخرِ یه زمستون بود، ولی هوا میگفت: بهار شده.
یه شالگردن مشکی داشتم، که مادربزرگم برام بافته بود.
اون روز وقتی رسیدم سرِ کلاس، مثلِ همیشه گُذاشتمش توی جامیزی.
زنگِ آخر که خورد، فراموش کردم که اصلا شالگردن دارم.
توی کلاس جاش گذاشتم و وقتی فهمیدم که نزدیکای خونه بودم.
نمیدونم چرا، ولی برنگشتم!
گفتم: این هوا که شالگردن نمیخواد، فردا میرم سراغش!
فردای اون روز، زمستون به خودش اومد و هوا عجیب سرد شد.
تازه فهمیدم چی رو جا گذاشتم، چون بهش احتیاج پیدا کرده بودم.
تا رسیدم مدرسه، رفتم سراغِ جامیزی، نبود!
همه جا رو دنبالش گشتم، خبری از شالگردنم نبود!
مدام فکر میکردم که: اگه همون موقع میرفتم سراغش، هنوز داشتمش.
چند روزِ بعد یه شالگردن خریدم.
شالگردنی که فقط شبیه به شالگردنم بود، اما هیچ وقت اون حسِ خوب رو بهش نداشتم.
بعد از اینهمه سال خوب میدونم که: ما آدما خیلی وقتها داشته هامون رو جا میذاریم.
چون فکر میکنیم بهشون احتیاج نداریم.
فکر میکنیم همیشه سرِ جاشون می مونن و هر وقت بریم سراغشون، هستن.
اما وقتی زندگیمون زمستون میشه و توی نبودنشون سرما رو احساس میکنیم، تازه میفهمیم که گاهی برای دنبالشون گشتن، خیلی دیره!
مهمترین چیزی که توی زندگیم جا گذاشتم، شالگردن نبود.
خودم بودم!
من الان فقط شبیه به چیزی هستم که دوست دارم باشم.
باید زودتر خودم رو پیدا کنم.
چون درست جایی هستم که به بودنم احتیاج دارم.
تو اوجِ سرما!
پی نوشت
همه شب دست به دامانِ خدا تا سحرَم.
که خدا از تو خبر دارد و من بیخبرم.
رفتی و هیچ نگفتی که چه در سر داری.
رفتی و هیچ ندیدی که چه آمد به سرم.
گرمیِ طبعم از آن است که دل سوخته ام.
سرخیِ رویم از این است که خونین جگرم.
کارِ عشق است نمازِ من اگر کامل نیست.
آخر آنگاه که در یادِ تو ام، در سفرم.
ای که در آینه هر روز به خود مینگری.
من از آئینه به دیدارِ تو شایسته تَرَم.
عهد بستم که تحمل کنم این دوری را.
عهد بستم، ولی از عهدِ خودم میگذرم.
بدون دیدگاه