مادر، آن هنگام که درخشش چشمانت را در آسمانِ زندگی ام میبینم،
آن هنگام که جوششِ چشمه ی چشمت را، در سراشیبیِ صورتِ زیبایت برانداز میکنم،
زمانی که به یاد می آورم، چگونه در جستجوی آغوشِ پر مهرت هجمِ خالیِ فضا را لمس میکردم و با بیتابی نامت را بر زبان می آوردم،
دلم چون کودکی بازیگوش و بهانه گیر، در کنجِ قفسِ سینه، سر به دیوار میکوبد..
عزیزِ من، عزیز بودنت را خدا دانست، او که بهشت را زیرِ پایت نهادو تو را بزرگ و گرامی داشت.
گاه دستهایم روی موجِ احساس میلرزد و بارانِ اشک در چشمانم به غم مینشیند.
چرا که جوانی ات را به پایِ من ریختی تا جوانم کنی.
تا روزی کنارت بنشینم و سرم را روی زانوهایت بگذارم و نوازشِ دستهایت را، روی صورتم احساس کنم.
تا روزی تکیه گاهت شوم و انیسِ تنهایی ات.
ای کسی که خورشید در مقابلِ مهربانی ات شرمنده میشود و ماه چهره در نقاب میکشد!
هنگامی که رنجِ بی خوابیت را که با گریه های شبانه ی من تفصیر میشود، تصویر میکنم و زمانی که به یاد می آورم نمیتوانستم لحظه ای حتی به اندازه ی یک چشم بر هم زدن بی تو بمانم، اشک روی چشمانم پرده می اندازد.
مادرم، ای امیدِ من، هنگامی که با وجودت گلِ آرزوهایم شکوفه داد و دیوارهای سنگیِ سکوتم شکست، تو به من زبانی آسمانی یاد دادی..
تو آئینه ی آفتابی..
مرا مثلِ آب جذبِ خودت کردی و من سبز شدم..
“مادرم” “دوستت دارم”.
پی نوشت
باغبان، باغت مصفا کن مقامِ مادر است.
هر چه یاس و نسترن باشد، به نامِ مادر است.
خانه ی دل آب و جارو کن، مزین کن دلت.
بویِ گندم، عطرِ گل، اینک به کامِ مادر است.
در مقام و محضرِ او خامُشی شرطِ وفاست.
دُر و گوهر، لعل و مرجان، در کلامِ مادر است.
شامِ تارَم را صفا دادی تو با بیداری ات.
همچو شمعی آب گشتن در مرامِ مادر است.
تا کجا جویم حقیقت، تا کجا حیران روم؟!
وعده گاهِ عاشقان در زیرِ پایِ مادر است.
از محبت های تو شرمنده ام ای مادرم.
جسمِ من تا جان به تن دارد، غلامِ مادر است.
بدون دیدگاه