روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد و مهربانی دوباره دستِ زیبایی را خواهد گرفت..
روزی که کمترین سرود بوسه است و هر انسان برای هر انسان برادریست..
روزی که دیگر درهای خانه هایشان را نمیبندند..
قفل افسانه ایست و قلب برای زندگی بس است..
روزی که معنای هر سخن، دوست داشتن است تا تو به خاطرِ آخرین حرف دنبالِ سخن نگردی..
روزی که آهنگِ هر حرف زندگیست تا من به خاطرِ آخرین شعر رنجِ جستجوی قافیه نبرم..
روزی که هر لب ترانه ایست تا کمترین سرود بوسه باشد..
روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی و مهربانی با زیبایی یکسان شود..
روزی که ما دوباره برای کبوتر هایمان دانه بریزیم..
و من آن روز را انتظار میکشم، حتی روزی که دیگر نباشم..
پی نوشت
هنوز هم از لابلای پرده های خاک گرفتهی این اتاق، دنبالِ عابری آشنا میگردم..
منم و صدای تیکتاکِ ساعتها..
تهدیدِ پرندگانی که با خواندن تو را در خیال پرواز میدهند..
همه مبتلاییم به تو، نشستیم شعر میخوانیم..
در ناخوداگاهم تو را بارها دیده ام..
امروز هم از پایِ پنجره مرا صدا خواهی زد..
نیستی اما همیشه ردی از تو در تنِ شعرهایم باقیست..
بدون دیدگاه