دیشب خوابت را دیدم..
گریه می کردم..
به گمانم چشمانم با ابرهای بهاری مسابقه گذاشته بودند..
من گریه می کردم و تو می خندیدی..
گفتم: میروی؟!
گفتی: هنوز نیامده بودم..
گفتمت: پس چرا وقتِ خداحافظی جایِ دستت به روی قلبم ماند؟
لبخندت که به پوزخندی تبدیل شد، گفتی: خواستم خیالم راحت باشد که برنمی گردم..
دیروز همه اش حرفِ تو بود..
یکی میگفت: عشقش دروغی بیش نبود و رفتنش فقط به یک بهانه بسته بود..
گفتمش: وقتِ عاشقی به چشمانش زل زده ام، مگر می شود دروغی بگوید که در چشمانش نمانده باشد؟!
آخر تو نمی دانی من همیشه چشم های او را خوانده ام..
گفتم: بهانه برای آنهاست که از عشق اسارت می سازند..
من که قفس نبودم، خواستم آسمان باشم برایش..
بعد نوبتِ آن یکی بود که گفت: از تو بعید بود فریبِ حرف هایش را خوردن..
اصلا مگر عاشقی به این سادگی ها ممکن است؟
گفتم: آخر ما قول داده ایم..
برای همیشه، تا ابد، دیوانه ها که عهد شکنی نمی دانند..
خلاصه که دیروز همه اش حرفِ تو بود و من اسیرِ یک فکر بودم..
کاش برای دوستیمان تایی وجود نداشت..
کاش نمی گفتیم تا همیشه..
آخر همه ی همیشه های من زود تمام می شود..
یادم می آید هر روز دیدارمان..
می گفتم: برای همیشه ماندن مرا دوباره بساز..
بگذار همان باشم که دوست تر می داری و یادم است هزاران بار که نه، صد ها هزار بار تو می گفتی: انگار تو همانی، همان که باید می آمد..
مرا چقدر سرمست کرده بود این سقوطِ نادانی..
و حالا کوزه ی دلبستگی هایت شکست و تو سرریز شدی از بودنی که دیگر برایت امیدی به آینده نداشت..
من حالا تنهایم، پر از حرف های نگفته..
پر از سئوال های بی جواب..
پر از چرا چرا گفتن..
و هر روز ندیدنت نمی دانم چگونه به شب می رسد..
اصلا انگار همه ی شب ها به روزم رسوخ کرده است..
راستی جرمِ من چرا نگُفتنِ تو شد؟
من که اینهمه شبیهِ تو بودم، کی اینقدر از تو دور شدم؟

پی نوشت

آمدی درخواب من دیشب چه کاری داشتی؟
ای عجب از این طرفها هم گذاری داشتی!

راه را گم کرده بودی نیمه شب شاید عزیز.
یا که شاید با دل تنگم قراری داشتی.

مهربانی هم بلد بودی عجب نامهربان.
بعدِ عمری یادت افتاده که یاری داشتی!

سر به زیر انداختی و گفتی آهسته سلام.
لب فروبستی نگاه شرمساری داشتی.

خواستم چیزی بگویم گریه بغضم را شکست.
نه نگفتم سالها چشم انتظاری داشتی.

با نوازش می کشیدی آه و می گفتی ببخش.
سر به دوشم هِق هِقِ بی اختیاری داشتی.

وقتِ رفتن بغض کردی خیره ماندی سویِ من.
شاید از دیوانه ی خود انتظاری داشتی.

صبح بویِ گل تمامِ خانه را پر کرده بود.
کاش می شد باز در خوابم گذاری داشتی.


خلوت دل

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

14 − 7 =