امروز بعد از مدتها کمی گریه کردم…
هرچند زیاد سبُک نشدم ولی خب از هیچ چی بهتره…
هنوز نیاز دارم ساعتها اشک بریزم تا از بار غمهام کم بشه…
یه مدتی بود که قادر به گریه کردن نبودم…
مثل اینکه سنگ شده بودم…
انگار اشک توی چشمام خشکیده بود!!
بغض توی گلوم سنگینی میکرد ولی نمیتونستم گریه کنم…
مثل بهت زده ها شده بودم هر چند شاید واقعیت هم همینه.
حالم بدتر از روزهایقبل شده. اصلا حوصله ندارم فکر کنم تمام همکارام هم متوجه این موضوع شدن…
امروز حتی برای خوردن صبحانه هم نرفتم چون اشتهایی برای غذا خوردن ندارم…
غم بزرگی توی دلم عذابم میده…
شاید بهتر باشه بگم دارم یواش یواش دق میکنم…
دیشب عیدی مادر و خواهر کوچیکمو بردم ولی اون قدر توی خودم بودم که از وقتی به اونجا رسیدم جز یه احوال پرسی ساده هیچ حرفی نزدم تا وقتی برگردم…
انگار قدرت حرف زدن نداشتم…
طاغت شلوغی و سر و صدای دخترم و بچه های خواهرم رو نداشتم…
شاید خیلی جاها این رسم باشه که پسرهای متاهل خانواده برای خواهرها و مادرشون قبل از رسیدن سال نو پول یا هدیه ای به عنوان عیدی میبرن…
خب من هم طبق رسوم عمل کردم…
اما وقتی به خونه ی پدرم رسیدم حس کردم که طاغت جَو اونجا رو ندارم…
بیچاره مادرم چندین بار باهام حرف زد و حالمو پرسید ولی من خودم رو به نشنیدن زدم و جوابی ندادم…
واقعا هم چیزی نداشتم بگم…
احتمالا مادرم از چشمهام خوند که غم بزرگی توی دلم سنگینی میکنه و دیگه هیچ حرفی نزد…
دوست داشتم هرچه زودتر به اتاق خلوت و ساکت خودم برگردم و مثل همیشه توی سکوتش فرو برم و سیگار بکشم…
شاید حالا دیگه همه میدونن وقتی من وارد اونجا شدم یعنی دیگه حوصله ی هیچ کس و هیچ چیز رو ندارم…
فقط دخترمه که موقع غذا خوردن میاد و با اون لحن کودکانه و شیرینش میپرسه که بابا غذا میخوری؟!
و من خیلی وقتها در جواب اون طفل معصوم یه نمیخورم یا نه ی خشک و خالی میگم…
هر چی که هست خودم در باره ی زندگیم مقصرم…
تصمیمی که از روی بچگی و فرار از خونه ی پدر و مادرم گرفتم و با کسی ازدواج کردم که با همسر آرزوهای من فرسنگها فاصله داشت…
اوایل فکر میکردم که میتونم دوستش داشته باشم و تظاهر به این کار میکردم. اما هیچ وقت نتونستم واقعا عاشقش بشم و دوستش داشته باشم…
شاید اگر توی خونه ی پدرم کمی محبت و توجه میدیدم هیچ وقت از اونجا فراری نمیشدم و تن به این ازدواج نمیدادم.
نتیجه ی این ازدواج فرزند دختری شده که هشت سال داره و کلاس دوم ابتداییه…
یه دختر ریز نقش, سر زبون دار, ساده و شیرین…
من به فرزندم هم ظلم میکنم…
به خاطر همسرم به اون طفل معصوم هم بی مهری میکنم…
مدتهاست باهاش به گردش نرفتم و براش چیزی نخریدم…
چیزی که اون آرزوشو داره…
اینو خوب از حرفهایی که توی خواب میزنه میتونم بفهمم…
اون کاملا عصبی شده و موقع خواب شدیدا دندون هاشو به هم میکشه…
در خواب راه میره و حرف میزنه…
تا حالا فکر میکردم که اون بچه ای بیش نیست و هیچ چیز از رابطه ی من و مادرش نمیفهمه…
اما اشتباه میکردم…
اون خوب میفهمه که من و مادرش اصلا رابطه ی خوبی باهم نداریم و همیشه با هم قهریم…
باهم صحبت نمیکنیم و اگر حرفی باشه پشت سرش دعوا و مشاجره خواهد بود…
وقتی ما دعوا میکنیم اون یه گوشه میشینه و مارو تماشا میکنه و آروم گریه میکنه…
ولی حقیقت اینه که همسرم هم تقصیری نداره و به خواسته ی من وارد زندگی من شده…
هرچند من چند روز مونده به ازدواجمون پشیمون شده بودم اما شاید برای این پشیمونی کمی دیر شده بود…
اون هم به امید خوشبخت شدن به خونه ی من اومده بود ولی حالا میبینه که در کنار من خوشبخت نیست و من هیچ احساسی بهش ندارم…
بعضی وقتها تمام تلاشش رو میکنه که با محبت منو به سمت خودش جلب کنه ولی هربار این کارو میکنه همه چیز بدتر میشه…
دلم برای اون و دختر کوچولوم میسوزه…
من هیچ وقت نتونستم برای اونها همسر و پدر خوبی باشم…
وقتی ازدواج کردم 20 سال بیشتر نداشتم و این ازدواج فقط و فقط به خواسته ی خودم بود…
همه با من و انتخابم مخالفت میکردند و من در برابرشون مقاومت…
سرانجام هم من پیروز شدم اما به واقع سرنوشت خودم رو تلخ رقم زدم…
اون موقع فقط میخواستم دیگه توی خونه ی پدرم نباشم…
به شدت از اونجا نفرت پیدا کرده بودم…
شاید تصمیمم خود خواهی محض بود و فرد دیگه ای رو هم فدای خود خواهی خودم کردم.
حالا من موندم و دلی پر از درد…
عشقی که نمیتونم داشته باشمش و یه زندگی که شاید محکوم به ادامه دادنش هستم…
مطمئنا اگر همسرم به غیر از من و دخترش کسی دیگرو داشت امروز نمی ایستاد و بی مهری ها و بی توجهی های من رو تحمل نمیکرد…
بارها ازش شنیدم که به خاطر دخترش مونده و میترسه اگر از من جدا بشه من تنها حقیقت زندگیش یعنی فرزندش رو ازش بگیرم…
همسر من یه کودک سر راهی هستش و جز خانواده ای که فرزند خوندگیشو به عهده گرفتن هیچ کس رو نداره…
خیلی حرفها دارم که بنویسم ولی نمیتونم.
انگشت هام نای نوشتن ندارن و همش غلط تایپ میکنم…
این روزها فقط خودم رو با خوندن رمانهای عاشقانه سرگرم میکنم…
میدونم کار غلطی میکنم و خوندن این چیزها بیشتر از گذشته افسرده تر و غمگینترم میکنه…
همیشه تا دیر وقت بیدارم…
کتاب میخونم و سیگار میکشم…
آخه بعضی وقتها سرنوشت قهرمان های داستان رو با خودم یکی میبینم و به حال اونها که نه به حال خودم افسوس میخورم…
بعضی مواقع خودم رو جای اونها میذارم و زندگی خودم رو با اونها تطابق میدم…
خیلی وقتها وجه های اشتراک زیادی پیدا میشه…
شاید زندگی من هم شبیه یک رمان عاشقانه و دردناکه…
پنج شش سال بعد از ازدواجم و بعد از اینکه آنیتا متولد شد برای اولین بار عاشق شدم…
عشقی که هنوز توی دلم هست و هر روز بزرگ و بزرگتر میشه…
شاید اگر میتونستم همون اوایل ازدواجم عاشق همسرم بشم و واقعا دوستش میداشتم هیچ وقت این اتفاق توی زندگیم نمی افتاد…
همیشه جای خالی یک عشق رو توی دلم احساس میکردم و آخرش هم این عشق بود که من رو مقلوب خودش کرد…
وجود کسی که من از اعماق دلم و وجودم دوستش داشته باشم رو توی زندگیم خالی میدیدم.
به بودن چنین کسی نیاز داشتم کسی که همه ی وجودم باشه و همه ی وجودش باشم…
شاید اشتباه میکنم و عشق من اون کسی نیست که من میخوام…
اما من دوستش دارم…
با این رویا خوشم که شاید اگر با اون بودم خوشبخت میشدم…
بعضی وقتها دوستام میگن که تو اشتباه میکنی و مطمئن باش اگر به عشقت هم میرسیدی زندگیت فرق زیادی با زندگی فعلی نداشت…
اما من فکر میکنم هر چقدر هم که بد میشد اون عشقم بود و قطعا از اینکه عشقم در کنارمه راضی بودم…
نمیدونم شاید اگر میتونستم به همسرم عشق بورزم حالا زندگیم اینطوری نبود…
اینو میدونم که اون خیلی دوستم داره و اگر حرکتی از من ببینه تمام هستیش رو به پام میریزه…
اما من قادر نیستم دوستش داشته باشم و تنها حسی که بهش دارم حس ترحمه…
بارها تلاش کردم که یه طوری یه گوشه ی قلبم جاش بدم, اما هیچ وقت موفق نشدم…
شاید هم وجود کسی که بعدها عاشقش شدم این توان رو از من گرفت, خودم هم مطمئن نیستم…
به هر صورت من موندم و کلی درد و غم که واقعا از زندگی سیرم کردن…
یه عالمه سوال بی جواب توی ذهنم…
و هزاران آرزوی محال…
حالا دیگه حتی نوشتن هم آرومم نمیکنه…
تمام خاطرات و اتفاقات گذشته جلوی چشممه و نوشتنشون بیشتر آزارم میده…
این آخر سالی توی عجیب مخمصه ای افتادم…
همه به فکر شروع یک سال جدید هستن و من فقط یک جا نشستم و به غصه هام فکر میکنم…
هنوز تکلیفم با خودم و زندگیم مشخص نیست…
توی زندگی راهم رو گم کردم و بد جور آواره موندم.
اصلا آمادگی شروع سال جدید رو ندارم.
هر چند فرقی هم برام نمیکنه…
میخوام بر خلاف گذشته این دفعه سال رو تحویل نگیرم.
دوست دارم بدونم چه اتفاقی میفته…
هیچ چیز نوعی برای خودم نمیخرم…
میخوام همینطور کهنه و زنگ زده بمونم…
من که هدفی ندارم پس چه فرقی میکنه لباس نو بپوشم یا کهنه…
تازه لباس نو رو برای چه کسی بپوشم؟!
میدونم این افکار احمقانه هستند اما….
فقط میخوام تنها باشم…
خسته ام خسته تر از همیشه…

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

شانزده + 15 =