یه آدمِ منتظر و نورِ کم و یه تلفن
یه گوشه دنجِ اتاق نشسته یه آکاردئون

یه آسمونِ ابری و یه پنجره که بسته نیست
یه دفترِ خط خطی و جوهرِ سرخِ خودنویس

یه بسته ی وا نشده یه قصه ی دراماتیک
یه صندوق آرزوی کال یه آلبومِ عکسِ کوچیک

مخملِ آوازِ بنان یه خسته از بازیِ عشق
روز و شبای مثل هم یه مردِ ناراضیِ عشق

یه دسته گل که خشک شده کتاب حافظ روی میز
یه دنیا یادگاری که دیگه نه خوبه نه عزیز

یه مهِ خیلی موندگار یه جای خالی روی مبل
یه قلبی که شکسته و زدن رو اون هزارتا قفل

یه عاشقِ اهلِ وفا یه فیلمِ تلخِ مستند
از اون همه روزای خوب از این همه روزای بد

شمعی که اشکی نداره فِنجونِ قهوه سردِ سرد
فالی که توش نمیشه دید چیزی به جز دردِ یه مَرد

یه قابِ عکسِ خالی و یه بومِ خیسِ نقاشی
چشمایی که بی سر صدا اتاقو کرده آب پاشی

نامه های نیمه تموم سکوت و بی تابی و آه
غصه ای اندازه ی کوه غیبت بی دلیل ماه

عشقی که پَر کشیده و فرصتی که هدر شده
تنهایی اومده مثه مِهمونِ خیلی سرزده

باوری که نمیشه داشت روزایی که نمیشه دید
گاهی چه زود عوض میشه نقش سیاه جای سفید

یه اتفاقِ ساده و حکمِ عجیبِ روزگار
حالا حالا با رفتنش نمیتونه بیاد کنار

روزنامه ی جدیدِ صبح یه عالمه عکس و خبر
واسش چه فرقی میکنه قراره کی بره سفر

واسش چه فرقی میکنه وقتی که اون رفته و نیست
نگاه به آینه میکنه با چشمای خسته و خیس

یه آینه که راست میگه و عطرِ خوشی که هست هنوز
تحملش با بوی عطر کم میشه میره روز به روز

یه دوربینِ عکاسی و خاکایِ رو مجسمه
جوابی که قایم شده پشتِ سوالای همه

ستاره ی اون که دیگه رفته یه جای خیلی دور
چشماشو اذیت میکنن چشمک زرد آباژور

یه عاشقِ رویایی و یه جاده و یه سرنوشت
جهنمی که فکر میکرد چند سالیه شده بهشت

ساعت دیواریِ خواب که بعدِ قرنی خوابیده
قراری نیست دیگه کسی بهش تذکر نمیده

یه تختِ بی خواب و غریب آغوشی که خالی شده
یه گوشیِ غم زده که آرزوش اشغالی شده

سنگینی میکنه چقد زنجیرِ دورِ گردنش
صبرش دیگه تموم شده نمونده جونی تو تنش

یه شکلاتِ نصفه و یه هدیه از سالای پیش
چشاش دوتا کاسه ی خون دلش یه آسمون آتیش

لیلی و مجنونا کجان؟ گُمَن توی این همه دود
از زندگی مونده فقط یکی بود و هیشکی نبود

انگشتر رنگ وفا آرامشی که دیگه نیست
موهای آشفته تو باد نوازشی که دیگه نیست

لیلی و مجنونا کجان.. گُمَن توی این همه دود
آخر قصه باز اینه یکی بود و یکی نبود

پی نوشت

میروی که خوشبخت شَوی و من حالِ کودکی را دارم که نخِ بادبادکش پاره شده..
مانده برای اوج گرفتنش ذوق کند یا برای از دست دادنش گریه!

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دو + 8 =