امروز از اون روزاییه که بی حوصله و بدعنق سر کار اومدم.
دیروز تعطیلیِ خوبی نداشتم و کلا روزِ کسالت باری رو پشتِ سر گذاشتم.
حالا نه اینکه بقیه ی روزها خیلی خوبن و کلی خوش میگذره!
در مقایسه با روزهای دیگه، دیروز بدتر بود و روزی پر از تنش و استرس و بی حوصلگی داشتم.
ای بابا چرا همین اولِ کاری غر زدنهام شروع شد؟!
فقط میخواستم بگم بی حوصلگیِ دیروز، باعث شده که امروز رو هم بد شروع کنم.
بگذریم.
یک ماه از سالِ جدید هم گذشت و اگر بخوام این یک ماه رو مرور کنم، باز هیچ اتفاقِ جالبِ توجهی توش پیدا نِمیکنم.
نمیدونم چرا هر سال که از عمرم میگذره، نوروز و تعطیلاتش برام بی معنی تر و کسالت بار تر میشن.
عید رو که توی خونه بودیم و صبح تا شبِ روزهاش، به بطالت میگذشت.
یک هفته ی وسطِ عید رو هم میومدم سرِ کارم.
سیزده بِدَر هم چیزِ خاصی نداشت و فقط یه نصفِ روز رو بیرون از خونه گُذَروندیم.
خواهرها به همراهِ پدر و مادرم، جایی رو توی یکی از روستاهای شهرستانِ تارم اجاره کرده بودن و از صبحِ روزِ دوازدهِ فروردین، به اونجا رفته بودن.
من و برادرِ کوچکترم هم، در ظهرِ سیزدهِ فروردین به اونها ملحق شدیم و چند ساعتی رو اونجا سپری کردیم.
اونجا هم چیزِ قابلِ توجهی نداشت و همون دورِ همیِ خانوادگیِ همیشگی بود، که در جایی دور از خونه و شهر برگزار میشد.
از چهاردهمِ فروردین هم که به طورِ منظم، سر کارمون حاضر شدیم و تا به همین الان که این پست رو مینویسم، اتفاقِ جالبِ توجهی نیفتاده.
جز یکی دوتا مهمونی که اومده و رفته و یکی دوتا جایی که دعوت شدیم و رفتیم.
یه جلسه کلاسِ کامپیوتر رو برگزار کردم و یه جلسه هم تدریسِ خصوصیِ کیبورد داشتم و بس.
اما چند روزِ پیش، یه مسافرِ کوچولو و دوست داشتنی برام رسید.
یه مسافرِ کوچولویِ دو ماهه.
چهارشنبه بیست و چهارِ فروردین بود که این خوشگلِ کوچولوی دوست داشتنی رو به خونه آوردم.
یه جوجه طوطیِ مَلَنگو که از نعمتِ داشتنِ پدر و مادر محروم بود و با سِرِلاک تغذیه میشد.
اولش زیاد تمایلی به قبولِ مسئولیتش نداشتم.
میترسیدم اتفاقی براش بیفته و نتونم بزرگش کنم.
ولی حالا که موفق شدم، خوشحالم که قبولش کردم.
اولین بار که درِ جعبه رو باز کردم و توی دستم گِرِفتمِش، یه جوجه طوطیِ تپل دیدم که حتی نمیتونست روی پاهاش وایسه.
فقط مثلِ نوزاد که شیر میخوره، سِرِلاکِ مخصوص به خودش رو میخورد و میخوابید.
تا همین سه روزِ پیش، این استرس رو داشتم که چطور باید این پرنده رو از سِرِلاک بگیرم و به غذا خوردن عادتش بدم؟!
میترسیدم وقتی سرِ کار میام، گرسنه بمونه و خدایی نکرده اتفاقی براش بیفته.
از روزِ چهارشنبه سیُ یکِ فروردین، دل رو به دریا زدم و تعدادِ دفعاتِ سِرِلاک دادن رو به نصف کاهش دادم و سعی کردم با خوراندنِ غذاهای نرم، مثلِ سیب زمینیِ کبابی و تخمِ مرغِ آبپز، به غذا عادَتِش بدم.
اوایلش اصلا نمیخورد و این نگرانیِ من رو زیاد میکرد.
فکر میکردم که باید تا چند روز، صبح تا شب بالای سرش بشینم و بهش غذا بدم.
ولی در کمالِ ناباوری دیدم که کم کم داره روی انگشتم میشینه و ذره ذره از غذاها میخوره.
البته هنوز نگران بودم و احساس میکردم که گرسنه میمونه.
وقتی دیدم میتونه روی انگشتم بشینه، قفسش رو آماده کردم و دیگه از توی جعبه به داخلِ قفس انتقالش دادم.
پری روز تا غروب هر یه ساعت سعی میکردم کمی غذا بهش بخورونم، چون سِرِلاک رو کامل حذف کرده بودم.
غروب کمی سیب زمینی توی ظرفش ریختم و جلوش گذاشتم.
بعدش هم به خونه ی پدرم رفتم و ساعتِ دوازدهِ شب برگشتم.
در کمالِ ناباوری دیدم که تمامِ سیب زمینی رو خورده و چینه دونش قشنگ پر شده.
کمی ناز و نوازشش کردم و بعدش مقداری دانه ی ارزن رو کفِ دستم ریختم و جلوش گرفتم.
باز با نا باوریِ بیشتر دیدم که قشنگ دونه ها رو از کفِ دستم برمیداره و میشکنه و میخوره.
خیلی خوشحال شدم و حسِ خیلی خوبی بِهِم دست داد.
تا حالا طوطیِ سِرِلاکی نداشتم و این اولین تجربه ی من بود.
انگار بارِ سنگینی رو از روی دوشم برداشته بودن.
در ده دوازده روزِ گذشته، خیلی استرس کشیده بودم و حالا با مستقل شدنش میتونستم یه نفسِ راحتی بکشم.
شاید باور نکنید ولی توی همین ده دوازده روز، بیشتر از دو برابر قد کشیده و حالا دیگه قشنگ مستقل شده و خودش آب و غذاش رو میخوره.
البته هنوز نمیتونه تخمه بشکنه و کمی براش سخته ولی میدونم که به زودی از پسِ اون هم بر میاد.
حالا بیشتر از 70 روزشه و میتونه گلیمِ خودش رو از آب بکشه.
خلاصه که حالا دو تا طوطی دارم و بیشترِ اوقاتم رو با این دو تا میگذرونم.
یه کاسکو که کلی شیرین زبونی میکنه و این مَلَنگو که تازه داره مستقل میشه و میدونم تا چند ماهِ دیگه به حرف زدن خواهد افتاد.
شاید اگه این حیوون ها نبودن، تا حالا دق کرده بودم.
اینها بخشی از تنهایی هام رو پر میکنن و در اوقاتِ بیکاری، حسابی سرگرمم میکنن.
البته اونچه که نوشتم، خیلی خلاصه بود و واقعا توی این چند روز، براش خیلی زحمت کشیدم.
رسیدگی به این پرنده های خوشگل، خیلی لذت بخشه و آدم رو از دنیا و آدمهاش دور میکنه.
خصوصا اینکه حیوانات قدرِ محبت هات رو میدونن و مثلِ آدمها بِهِت پشت نمیکنن و ترکت نمیکنن.
راجع به مَلَنگو باید بگم که: طولش از نوک تا انتهای دُم، به 35 سانتیمتر میرسه.
نرهای بالغ، یه حلقه ی صورتیِ خوشگل دورِ گردنشون دارن که از حدودِ دو سالگی به بعد ظاهر میشه.
رنگِ نوکش هم صورتی هستش.
رنگ پَرهاشون سبزه که با ترکیبی از رنگهای آبی و زرد، زیباییِ خیلی زیادی پیدا میکنه.
زادگاهِ اصلیِ مَلَنگو ها، هندوستان هستش و بینِ 30 تا 40 سال هم عمر میکنن.
نوعِ بزرگترِ مَلَنگو رو، با نامِ شاه طوطی میشناسیم که طولش به 55 سانتیمتر میرسه.
خب این هم اطلاعاتِ مختصری از طوطیِ مَلَنگو.
حالا باید کمی به خودم فشار بیارم تا بلکه بتونم از این بی حوصلگی رها بشم.
شاید با خوندنِ ادامه ی کتابی که شروع کردم، حالم بهتر بشه.
کتابِ پاردایان ها، نوشته ی میشل زواگو رو میخونم که مربوط به فرانسه و زمانِ پادشاهیِ شارلِ نهم و هانریِ سوم به بعد هستش.
این کتاب ده جلده که من تازه در اواخرِ جلدِ اول هستم.
اما حالا که فکر میکنم میبینم که این کتاب هم با داستانِ غمگینِ عاشقانه ای شروع شده و نمیتونه حالم رو زیاد خوب بکنه.
البته اردیبهشت شروعِ زیبایی های طبیعت هستش و شاید کمی گردش در هوای تازه، بِتونه حالم رو بهتر کنه.
متاسفانه هیچ خبری از باران نیست و همش طوفانِ گرد و خاکه که نفسمون رو تنگ میکنه.
مخصوصا توی روزهای گذشته که هوا خیلی آلوده بود و اصلا نمیتونستم پامو از خونه بیرون بذارم.
سرفه هام سرسام آور شده بودن و همش مجبور بودم دارو بخورم.
اگه هوا شناسی درست گفته باشه، از امروز بعد از ظهر قراره بارشها شروع بشه و امیدوارم که بارون بباره.
برای روزهای آینده هیچ برنامه ای ندارم و منتظرم ببینم چه پیش خواهد آمد.
قصد دارم بعد از ماهِ رمضان، یه سری به دوستام بزنم و یکی دو روزی از این شهرِ لعنتی و آدمهاش دور باشم.
شاید بودنِ در کنارِ اونها، کمی روحیه ی مثبت بِهِم بده.
تا ببینم چه پیش خواهد آمد.
پی نوشت
شنیدم مسافرِ تو هم از راه رسیده.
وایسادم کمی سرت خلوت بشه بعد بِهِت تبریک بگم.
خیلی خیلی مبارکه.
این رو از صمیمِ قلب میگم.
میدونم واسه رسیدنش کلی برنامه ریزی کردی و حسابی منتظرش بودی.
شاید باور نکنی ولی من همه ی اینها رو توی خواب دیده بودم.
خوبه که من با دور شدن از آرزو هام، برعکس تو بهشون نزدیک میشی یا میرسی.
ظواهر نِشون میده که حسابی راضی هستی.
امیدوارم حقیقت هم همین باشه و واقعا به چیزهایی که میخواستی رسیده باشی.
تو رو خوب میشناسم و میدونم در بدترین شرایط، صبوری و دم نمیزنی.
حالا خوب میتونی منو درک کنی.
اون موقع که میگفتی: همه چیز رو رها کن.
بعضی چیزها رو نمیشه رها کرد.
مثلا بعضی مسافرها که از راه میرِسَن، دیگه نمیشه رهاشون کرد.
چون اونها همیشگی هستن.
اونها یک بار میان و هیچ وقت نِمیرن.
شاید بشه بعضی چیزها و بعضی آدمها رو رها کرد، ولی بعضی از مسافرها رو هیچ وقت نمیشه رها کرد.
اگه قبول نداری میتونی امتحانش کنی.
البته من بِهِت حق میدادم که اون خواسته رو داشته باشی چون نمیتونستی عمقِ مطلب رو درک کنی.
اما حالا خوب میتونی درکم کنی و شاید خودت رو سرزنش کنی که چطور میتونستی چنین درخواستی داشته باشی!
بگذریم. حالا وقتِ این حرفها نیست.
قطعا راجع به همه چیز حسودم ولی خدا خودش میدونه که جز خوبی چیزی برات نخواستم.
تو توی خوابها و رویاهای من هستی و با منی.
و این تنها اتفاقیه که من و تو و هیچ کسِ دیگه نمیتونیم دخل و تصرفی توش داشته باشیم.
چون کاملا غیرِ اِرادی هستش.
فقط یه راه داره و اون هم مرگِ منه.
پس میتونی اون رو واسم از خدا بخوای.
با اینکه هر بار به نحوی زخمهای دلم تازه میشه و فکرت دمی راحتم نمیذاره، اما باز برای تو و همسفرت، بهترینها رو خواستارم.
بدون دیدگاه