یه صبح زیبا با یه انرژی مثبت از سمت خدا…
یه بارون قشنگ صبحگاهی که حالم رو خیلی خوب کرد…
خدا جونم مرسی….
چقدر تشنه ی این بارون بودیم…
هم زمین, هم من…
هفته ی گذشته توی اکثر نقاط ایران شاهد بارش رحمت الهی بودیم, اما یه قطره بارونم توی زنجان نبارید….
فقط چند روز متوالی سرمای سختی رو تحمل کردیم…
سردی هوا حالم رو بد کرد و بالاخره راهی بیمارستان شدم….
نیمه های شبِ شنبه ی گذشته بود که حالم بد شد و راهی اورژانس شدم…
تا نزدیک های ظهر همونجا بودم و خوشبختانه بعدش مرخص شدم…
این باعث شد که برم و یک کاپشن گرم با یک جفت بوت برای خودم بخرم…
توی این مدت سویی شِرتَم رو میپوشیدم که اونم اصلا گرمم نمیکرد…
یه پالتو داشتم که اونم زیاد جالب نبود و دوستش نداشتم…
وقتی میپوشیدمش حس میکردم که شکل پیر مردها میشم…
کاپشنم خیلی زخیم و گرمه و وقتی میپوشمش اصلا احساس سرما نمیکنم…
توی این چند روز دیگه صبحها موقع اومدن به اداره از سرما نلرزیدم و به راننده ی اتوبوسهایی که بخاری نداشتن بد و بیراه نگفتم…
کلاهم رو روی سرم میذارم, شالم رو دور گردن و جلوی دهنم میپیچم, زیپ کاپشن رو هم تا ته میدم بالا…
حالا کیه که سردش بشه….
بوت ها هم خیلی خوشگل و گرم هستن…
کفشون طبی هستش و قالب محکمی دارن….
وقتی میپوشمشون احساس میکنم سوار تانک شدم, خخخخخخ…
چرمی و زیبا هستن و تا بالای ساق پاهام میرسن….
حالا اگر برف هم بباره هیچ مشکلی نیست و من بیصبرانه منتظر بارش برف و قدم زدن توی هوای برفی هستم…
دست نرگس خواهر زادم و نامزدش امین, درد نکنه که توی انتخاب و خریدشون کمکم کردن و همراهم اومدن…
نرگس جون دایی, خیلی ممنونم و خیلی دوستت دارم…
امروز, صبح قشنگی رو شروع کردم و دوست داشتم انرژی مثبتی که از خدا گرفتم رو اینجا با هم وطنانم تقسیم کنم…
بارون خیلی قشنگی میباره….
آسمون پر از ابر و تاریکه….
دوست دارم امروز همش بارون بیاد….
البته هنوز امیدوار نیستم که یکی توی برجکم نزنه و حال خوبم رو خراب نکنه…
آخه من شانس ندارم که…
این حال خوبم رو آهنگ بارون که داره توی پس زمینه پخش میشه دو چندان کرده….
یادمه وقتی نوجوانی ۱۶ هفده ساله که بودم اینو گوشش میدادم….
اون موقع موبایلها حافظه و اینها که نداشتن…
من با ریکوردر گوشی سامسونگی که اون زمان داشتم بخشی که میگه:
حالا بارون ببار آروم ریز ریز ریز تو باغچه
یاد یه عشق قدیمی گل مریم رو طاقچه…
رو ضبط کرده بودم و روی موتور چندین و چند بار گوشش میدادم….
هععععععععععی عجب روزایی که رفت و حیف شد….
البته لینک دانلودش رو آخر پست برای شما هم میذارم تا گوش بدید و توی حس من شریک بشید….
در کل این هفته اصلا خوب نبود…
تعطیلاتش که مذهبی بود و دلگیر, روزهای کاریش هم چندان دلچسب نبود….
اما میتونم امیدوار باشم که هفته ی بعد بهم خوش بگذره…
آخه قراره پس از مدتها برم سفر….
قراره با تیم گلبال شهرمون به استان مازندران و شهرستان بابلسر بریم….
دلم برای دریا و قدم زدن توی ساحل ماسه ایش یه ذره شده….
وقتی شنیدم تیم گلبال قراره برای مسابقات قهرمانی کشور راهی بابلسر بشه و از شش نفر اعضای تیم, پنج نفرشون قراره برن و یک نفر جا دارن, از سرپرست تیم خواهش کردم اسم من رو هم توی لیست بفرسته تا منم بتونم باهاشون برم…
اونم قبول کرد و اسمم رو رد کرد….
چون میدونست اصلا روحیه و اوضاع خوبی ندارم و یه جورایی به این سفر نیاز دارم تا آب و هوایی عوض کنم و روحیه ای تازه کنم….
سرپرست تیم همون کسیه که رو سر خاله زنک بازیهاش و سخن چینی هاش میونه ی خوبی باهاش نداشتم و مدتی بود که باهاش قطع رابطه کرده بودم…
اما اون اصرار داشت که با من آشتی کنه و روابطش رو با من ادامه بده….
مدام پیگیر بود و از طریق افراد مختلف پیغام و پسغام میفرستاد و از اونها میخواست که ما رو آشتی بدن….
از اونجایی که من آدما رو در جا میبخشم و هیچ کینه ای ازشون به دل نمیگیرم این بنده ی خدا رو هم بخشیدم و چند وقتی هستش که با هم رفت و آمد میکنیم…
البته ممکنه بعضی اوقات با کسی هیچ وقت آشتی نکنم ولی از تهِ دلم میبخشمش و کینه ای ازش توی دلم نگه نمیدارم….
فقط روابطم رو باهاش ادامه نمیدم….
کلا این مدلی هستم….
خلاصه این دوستمون تمام تلاشش رو میکنه که گذشته رو یه طوری جبران کنه و کاملا حس میکنم که سعی داره به هر نحوی که هست رضایتم رو جلب کنه…
البته من هم به هیچ وجه قصد ندارم از این قضیه سوء استفاده کنم….
ذاتا پسر بدی نیست و بیشتر اوقات به درد بخور و کار آمده, اما نمیدونم چرا بعضی اوقات شیطون توی جلدش میره و شیطنت میکنه….
به هر حال غروب بعضی روزها با هم بیرون میریم و صبح های بعضی جمعه ها راهی استخر میشیم….
کلا وجودش مثبته و بخشی از تنهایی هام رو پر کرده…
قراره یکشنبه ی هفته ی بعد یعنی چهاردهم آذر ماه به سمت بابلسر حرکت کنیم…
اعضای تیم هم همشون بچه های خوبی هستن و یه زمانی با همشون برو بیا داشتم…
اما چند سالیه که با همه ی نابیناها به غیر از یکی دو نفرشون قطع رابطه کردم و هیچ رفت و آمدی با هیچ کدومشون ندارم…
اونا هم یه جورایی خوشحال هستن که من باهاشون میرم و فکر میکنن که با وجود من بیشتر بهشون خوش خواهد گذشت و من براشون روحیه ای مضاعف هستم…
خیلی گلبال رو دوست دارم و یه زمانی خودم هم بازی میکردم و در چندین مسابقه هم شرکت کردم اما الان دیگه به خاطر وضعیت جسمی که دارم قادر به بازی کردن نیستم…
راستش من امید چندانی به کسب مقام ندارم چون یکی دو نفر از اعضای اصلی و غدر تیم با ما نمیان و خب تیم ترکیب اصلی خودش رو نداره ولی همین که دور هم باشیم و چند روزی خوش بگذرونیم برای من یه عالمه انرژی مثبت در بر خواهد داشت…
البته به احتمال زیاد من دخالتی در مسابقات نخواهم داشت و حتی برای تماشا هم به سالن نخواهم رفت…
چون استرس زیاد برام اصلا خوب نیست و هدفم از رفتن به این سفر رسیدن به آرامشه نه چیز دیگه….
دوست دارم فقط کنار دریا قدم بزنم و صدای امواجش رو خوب گوش بدم….
گاهی اوقات سیگاری روشن کنم و غصه هامو با دودش هوا کنم….
بعضی دیگشون رو هم توی دریا بریزم و از دستشون خلاص بشم….
حالا اگر توی این قدم زدن ها بارون و اشک هم همراهیم کنه که دیگه نور علا نوره….
برای اون لحظه بیتابم و لحظه شماری میکنم…
خیلی وقته کنار دریا نرفتم و دلم براش پر میکشه….
حالا پنجره ی اتاقم رو باز میکنم….
وااااااااااای…
هوای تازه با بوی چمن و خاک و شاخ و برگ بارون خورده وارد اتاق شد….
چقدر خوب میشه توی این هوا پاییز رو حس کرد….
خیلی دلم میخواد توی حیاط برم و قدم بزنم….
اما حیف که باید کارهای اداره رو انجام بدم و این نوشتن هم خودش کلی از وقتم رو گرفت….
این هوا وجودم رو جلا میده و روحم رو تازه میکنه…
تنها زمانی هستش که میتونم با شدت هوا رو توی ریه هام پر کنم و به معنای واقعی و از ته دل نفس بکشم….
همیشه منتظر این بارون بودم و دعا میکردم که زودتر از راه برسه….
چون توی هوای بارونی راحت نفس میکشم….
هوای خشک و سرد دمار از روزگارم در آورده بود و همیشه از سوزش سینم ناله میکردم….
اما امروز صبح با تمام وجودم هوای تازه رو توی ریه هام پر میکردم و با لذت و آروم آروم خالیشون میکردم….
خلاصه اینکه امیدوارم این حس خوبم تا چند روز آینده ادامه پیدا کنه و مسافرت هم بهم خوش بگذره و روحیه ی تازه ای بگیرم…
توی این هوای بارونی دعا میکنم که هیچ دلی غصه نداشته باشه….
هیچ کسی تنها نباشه….
هیچ کسی مریض نباشه….
هیچ کسی مشکل دار نباشه….
هیچ دلی تنگ نباشه….
هیچ دستی سرد نباشه….
هیچ کسی تنها قدم نزنه….
هیچ کسی گریه نکنه…
الهی که همه ی دلها پر از شادی و همه ی لبها پر از گل خنده باشه….
الهی توی این هوای سرد همه ی دلها گرم باشه….
خدا کنه هیچ مردی دردهاش رو با سیگار دود نکنه….
خدا کنه هیچ زنی توی تنهایی هاش غصه نخوره و اشک نریزه….
کاش یه روزی برسه که مردم میهنمون ایران بی غصه و مشکل باشن و غرق شادی و نشاط در کنار هم از عشق و محبت لبریز بشن….
الهی آمین….
دانلود آهنگ بارون با صدای ایمان علی شاهی از این پیوند
بدون دیدگاه