یاد آن روزی که تختی و حیاطی داشتیم..
غلغلِ قوری و قلیان و بساطی داشتیم..
عطرِ آویشن، ردیفِ استکانهای بلور..
زندگی، شیرینتر از چایِ نباتی داشتیم..
مادری فیروزه تر از آسمانِ مخملی..
سایه ی مهرِ پدر، ظهرِ صلاتی داشتیم..
خانه ای گرچه کلنگی، خالی از اندوه و غم..
با خبر از حالِ هم، شور و نشاطی داشتیم..
نم نمِ چنگ و رباب و گل نراقی و قمر..
هر شبِ جمعه که میشد، سور و ساطی داشتیم..
نرده های غرقِ پیچک، پلهپله اطلسی..
گامِ پاورچین و غرقِ احتیاطی داشتیم..
شرشرِ فواره رویِ، رقصِ ماهیهای حوض..
شور و شوق و خاطرِ پر انبساطی داشتیم..
ساده مثلِ آفتاب آمده از پشتِ کوه..
بی خجالت لهجه ی، اهلِ دهاتی داشتیم..
کارگردان، آن همه عشق و صفا یادش بخیر..
آخرِ آن روزها ای کاش کاتی داشتیم..
عکسِ ما را قاب کن هرچند با گَرد و غبار..
تا که خوشبختی بداند خاطراتی داشتیم..
پی نوشت
چند سالِ دیگر دلت میلرزد..
برای منی که دیگر تو را، در گوشه ترین جای قلبم، هر شب میبوسم، تا کنار بگذارمت..
دلت تنگ میشود، برای منی که حرفهایت را از لبهایت نه، از چشمهایت میخواندم..
دلت تنگ میشود، برای لعنتیترین مَردی که دیوانهوار، قلمش را به رقصِ موهای تو وا میداشت..
به خداوندیِ خدا سوگند، دلت برای همه ی دیوانه بازیهایم تنگ میشود..
برای صدایم..
برای آغوشم..
برای نگاهم..
حتی برای گریههایم..
قسم به همه ی سیبهایی که در خیالم برایت چیدم..
دلت تنگ میشود..
آن روز روبروی آئینه بایست و برای غرورت کف بزن..
بدون دیدگاه