یه هفتهء دیگه هم گذشت…
رسیدیم به صبح پنجشنبه…
روزها خیلی زود میگذرن و رفته رفته از عمرمون کم و کمتر میشه!!
شمارش معکوس به سرعت انجام میشه…
انگار همین دیروز بود که پای سفرهء هفتسین نشسته بودیم و آغاز سال 1394 رو اعلام کردن…
حالا کمتر از دو ماه به پایان سال مونده و باز همه در تکاپوی سال نو هستن…
دو سه روزه هوا خیلی خیلی سرد شده و سوز داره…
این هفته تقریبا هر روز که از خونه اومدم بیرون با لایهء نازکی از برف روی زمین روبهرو شدم…
همه جا سفید میشه…
واقعا منظرهء قشنگی داره ولی حیف که خیلی کمه و زود آب میشه…
بچه که بودم یادمه کلی برف میومد و تا بهار روی زمین باقی میموند…
نمیدونم چرا همهء چیزهای خوب توی گذشته موندن و دیگه تکرار نمیشن…
اون موقعها زمستون هم برای خودش حال و هوای دیگهای داشت…
پدرم دستهای کوچیکمون رو میگرفت و توی برفا چکمه به پا برای شبنشینی به خونهء اقوام میرفتیم…
چقدر برف میومد!!!
یادمه یه بار اونقدر برف زیاد باریده بود که خدا بیامرز شوهر خالم لودرشو آورد و برفای کل کوچرو جمع کرد یه جا…
یه تپه بزرگ از برف درست شده بود…
ما بچهها هم که شیطون بودیم و سریع از بالای اون تپه برف یه سرسرهء بزرگ درست کردیم…
سر خوردن از اون بالا چه کیفی داشت!!
مدرسهها تعطیل میشد و صبح تا شب برف بازی میکردیم…
همیشه یا مهمون داشتیم یا خودمون مهمون بودیم…
شبی نبود که تنها باشیم…
همهء فامیل توی یک محله جمع بودن و پیاده تندتند به همدیگه سر میزدن…
ما بچهها صبح تا شب اونقدر آتیش میسوزوندیم که شب نشده از فرط خستگی خوابمون میبرد…
بعضی وقتها شب نشینی که میرفتیم خوابمون میبرد و دیگه بیدارمون نمیکردن و میذاشتن همونجا میموندیم…
صبح که بیدار میشدیم خودمون برمیگشتیم خونه…
عجب روزایی بود!!
ما یه خانوادهء هشت نفره هستیم…
سه خواهر و سه برادر همراه با پدر و مادرمون…
من محسن ندرلو 18 مرداد سال 63 متولد شدم و به عنوان پسر دوم و فرزند چهارم خانواده محسوب میشم…
اون وقتا همیشه خواهر و برادرهای بزرگتر از کوچیکترا مواظبت میکردن…
قدیمی ترین خاطرای که یادمه مال سه سالگیمه…
من و خواهر بزرگترم توی خونه تنها بودیم…
اون میخواست برای نهار غذا درست کنه و مشغول پوست کندن سیب زمینی بود…
من بدوبدو وارد آشپزخونه شدم و پریدم روی پشت خواهرم و دستامو از پشت دور گردنش قلاب کردم…
هی تکونش میدادم و میگفتم…
یالا یالا پاشو توپ منو بده!!!
خخخخخخ!!
عجب بچهء شیطونی بودم…
خواهرم عصبانی شد و برگشت تا منو از روی پشتش پایین بیاره!!
حواسش نبود که چاقو توی دستشه!!
همین که داشت برمیگشت و داد میزد که محسن نکن!!
نوک چاقو توی چشم راستم فرو رفت…!!
من دستمو روی چشمم گذاشته بودم و توی حیاط بالا پایین میپریدم و داد میزدم…آی چشمم…وای چشمم…!
دیگه چیزی نفهمیدم و وقتی بیدار شدم دیدم روی تخت بیمارستان دراز کشیدم و مادر مهربونم بالای سرم وایساده..
یکی از چشمام بستست و انگار یه چیزی توی چشمم اذیتم میکرد…
هی دستمو میبردم تا ببینم چیه!!
اما مادرم نمیذاشت بهش دست بزنم و میگفت: چیزی نیست چشمت بخیه داره!!
عجب خاطرهای!!
همون چاقو خوردن باعث شد که پدر و مادرم متوجه بشن من یه مشکلی توی چشمام دارم و ممکنه یه روز بیناییمو از دست بدم…
اون موقع دکترها هنوز درست تشخیص نمیدادن مشکل من چیه ولی هر دکتری شبکیهء چشم منو نگاه میکرد میفهمید که سلولهای اون قسمت عادی نیستن!!
بیچاره مادرم منو پیش دکترهای زیادی برد تا معالجه بشم ولی هیچ وقت نتیجه نگرفت!!
چون پدرم راننده بود و بنده خدا صبح زود از خونه بیرون میرفت و شب وقتی تاریک بود به خونه بر میگشت همیشه مسئولیت و زحمات ما به دوش و گردن مادرمون بود..
یادمه خواهرم هم فکر میکرد که اون باعث شده من اینطوری بشم و بعدها فهمید خودش تقصیری نداره و خوردن چاقو توی چشم من هیچ تاثیری توی بیناییم نداشته!!
اینو همهء دکترها تأیید میکردن و هرکس جای عملو میدید میگفت که: بسیار خوب و ماهرانه عمل شده…
دکتر وفا بود که اون موقع چشم منو عمل کرد!!
خدا نگهدارش باشه چون هنوز در قید حیات هست و هنوز به طبابتش ادامه میده…
دههی شصت و هفتاد با وجود تمام مشکلات, جنگ و سختیهای زیادش برای ما دهه شصتیها جزو بهترین روزهای زندگی به حساب میاد…
همیشه آرزو میکنم کاش دوباره بچه میشدم و به اون روزهای شیرین برمیگشتم…
دلم برای خونمون و حیاتش خیلی تنگ شده…
یه حیاط با چهار تا باغچه و حوض وسطشون…
دلم برای مهربونی های اون روزا تنگ شده!!
همه در کنار هم و باهم مهربون بودن…
این روزا با این همه امکانات و این همه پیشرفت و تکنولوژی تلختر از گذشته میگذره و هیچ دلیلی واسه خوش بودن و شاد بودن آدما وجود نداره!!
همه از هم فرار میکنن و دنیای همه شده دنیای مجازی!!
هرکس یه یه گوشی توی دستاشه و با اون مشغوله!!
نه رفت و آمدی!!
نه برو بیایی!!
نه شب نشینی!!
فقط میشه افسوس اون روزهارو خورد و بس!!
یادش بخیر…
بدون دیدگاه