قلم روی کاغذ چرخید و چرخید.
بی مقصد بود قلمم.
چه مینوشت؟
گمان میکنم از تو مینوشت.
مگر تو کیستی که اختیارِ قلم را همچو قلبم، از من گرفته ای؟
گمان میکنم دیگر نامه هایم برایت ته کشیده است.
شاید من هم مثلِ شاملو، دنبالِ آیدایی میگردم که تمامِ داشته های قبلِ تو را کوچ کند.
یا به قولِ خودش، به همه ی آن نامها که یادآورِ دروغ و فریبی بیش نبودند، با آن همه شجاعت تف کرده است.
گمان میکنم شاید اگر تو هم آنقدری که من تو را “دوست داشتم”، “دوستم داشتی”، شاید ناممان در صدرِ تاریخ نوشته میشد.
من گمانهای زیادی میکنم و راههای نرفته ی زیادی را برایت رفته ام.
اما گمان میکنم روزی خدا، لبخندی به لبهای بی لبخندم میدهد که زیبایی دنیا و اشرفِ مخلوقات را نشان میدهد.
به امیدِ آن لبخندهای واقعی بر لبها.

پی نوشت

یقین دارم تو هم من را تجسم میکنی گاهی.
به خلوت با خیالِ من، تکلم میکنی گاهی.

هر آن لحظه که پیدا میشوی از دور، مثلِ من.
به ناگه دست و پایِ خویش را گم میکنی گاهی.

چنان دریای نا آرام و طوفانی تو روحم را.
اسیرِ موجهای پر تلاطم میکنی گاهی.

دلم پر میشود از اشتیاق و خواهشی شیرین.
در آن لحظه که نامم را ترنم میکنی گاهی.

همه شعر و غزلهای پر احساسِ مرا با شوق.
تو میخوانی و زیرِ لب، تبسم میکنی گاهی.

تو هم مانندِ من لبریزی از شورِ جنونِ عشق.
یقین دارم تو هم من را تجسم میکنی گاهی.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

چهار + 10 =