روزها رفتند

و تو به یاد نیاوردی

که آنجا

در آن گوشه ی متروک قلبت

عشقی جا مانده

عشقی زخم خورده

که بی تابانه می نالد

روشنایی ام بخش

روزها رفتند

و ما به هم نرسیدیم

تو آن سوی مرزهای رویایی

در افقی که ناشناخته ها را در آغوش گرفته

و من

قدم می زنم

می بینم

می خوابم

و به فرداهای روشنی دل خوش می کنم

که با شتاب

به گذشته ی برباد رفته ام

می پیوندند

روزهایم

طعمه ی افسوس ها شدند

کی خواهی آمد ؟

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

چهارده − 1 =