چشمانت را ببند و خودت را میانِ یک چار دیواری مابین رختِ خواب و آهنگهایت تصور کن..
چشمهایت را ببند و تک به تکِ نفَس هایت را بشمار و خدا را شکر کن..
در همین حال که چشمانت را میبندی، خودت را وسطِ جاده ای پر پیچ و خم تصور کن..
درختانی که سَری ناپیدا و ریشه ای نامعلوم دارند..
چشمانت را ببند و خودت را وسطِ کلبه ای میانِ جنگل های سرسبزِ شمال تصور کن..
خودت را بر رویِ آلاچیق، کنارِ تک بوته، در حصارِ زلالِ آبِ دریاچه و با صدای جیک جیکِ گنجشک ها تصور کن..
چشمانت را که بسته ای به بازارچه های شهر هم سَری بزن..
از کنارِ هر مغازه که رد میشوی، یک چیزی بخر..
در همان حال خودت را بِینِ گیاهانی آغشته به باران تصور کن..
حالا دستانت را به سویِ آسمان باز کن و چشمانت را ببند..
سرت را بالا بگیر و در همان حالت که قطراتِ تند و ریزِ باران بر صورتت میخورد بنشین و خدا را شکر کن..
خودت را در رختِ خواب، زیرِ ملافه ای سفید تصور کن..
کلبه ای که بوی چوب میدهد..
شومینه ی مِشکی کنارِ دستت و یک لیوان چایِ داغ، ترجیحا بِدونِ قند..
پنجره ای که از نمِ باران خیس است و تو با آرامشِ خاطر به آن زُل زده ای..
چشمانت را ببند و در این بهشت، بِدونِ هیچ دغدغه ای به خواب برو..
به دنیای واقعی برگرد..
تو رویِ رختِ خواب و با آرامش خفته ای..
میتوانی بارها و بارها همین گونه به خواب بِرَوی..
فقط میدانی چه میخواهد؟!
کمی صبر، کمی عشق، کمی آرامشِ خاطر..
تو میتوانی خودت را میانِ بازارچه های شمال، میانِ بوته های سرسبز، کنارِ دریا و هر جای دیگر تصور کنی..
فقط خودت، خودت را پیدا کن..
همین کافیست..
پی نوشت
زندگی حکایتِ قدیمیِ کوهِستانه..
صدا میکنی، میشِنَوِه..
چقدر دلنشینه ، امواجِ صدای آدمایی که موسیقیِ محبتشون رو فریاد میزنن..
آدمایی که با محبتشون زمین رو ستاره بارون میکنن..
آدمایی که با موسیقیِ کلامِشون، برای امواجِ خروشانِ دنیا لالایی میخونن..
چقدر زیبا هستن قلبهای دریایی..
اصلا انگار خداوند اونارو می آفرینه تا با آهنگِ صداشون غم هارو جادو کنن..
بیایید امروز افزونِ دلای دریایی باشیم..
دلایی که با سنفونیِ آرامش بهترین ها رو برای هم آرزو میکنن..
بدون دیدگاه