یک ماه از پاییز گذشت…
اما چه گذشتنی!
هر چقدر که جلوتر میرم کم حوصله تر و افسرده تر میشم…
روزهای کوتاه زود گذر و شبهای بلند طاقتفرسا رو اصلا دوست ندارم…
مخصوصا شبها رو که خیلی زود شروع میشن و حالا حالاها هم تموم نمیشن!
همیشه وقتی از سر کار به خونه میرسم اون قدر خسته هستم که حال غذا خوردن رو هم ندارم…
واسه همین یکی دو ساعتی میخوابم…
اما وقتی که بیدار میشم میبینم که آفتاب غروب کرده و همه جا تاریک شده…
حس خیلی بدی بهم دست میده…
انگار تمام در و دیوارها میخوان روی سرم خراب بشن!
به شدت حس دلتنگی و تنهایی بهم دست میده!
طاقت نمیارم و از اون فضای هولناک فرار میکنم…
اما به کجا؟!
نه جایی رو دارم که برم و نه کسی هست که باهاش باشم…
پیش تنها دوستم محمود رضا هم که هر روز نمیتونم برم!!
هر چند این یک ماه رو تقریبا یه روز در میون پیش اون بودم…
اما اونجا هم افرادی هستن که وجودشون بد جوری رو اعصابم راه میره و اصلا نمیتونم باهاشون کنار بیام…
همین دیشب بود که با یکیشون به شدت دعوا کردم و کلی همدیگه رو به فحش کشیدیم…
آخرش هم با اعصابی خرد و روح و روانی آزرده به خونه برگشتم…
بنابراین دیگه تا یه مدتی نمیتونم پیش محمودرضا هم برم…
چون اصلا دوست ندارم با اون مردک رو به رو بشم…
کلا با افرادی که ظاهرا دوست آدم هستن مشکل دارم…
کسایی که تا بهت احتیاج دارن برات موس موس میکنن و وقتی که خرشون از پل گذشت خوبی هاتو فراموش میکنن و جفتک میندازن!
این روزها حالم اصلا خوب نیست…
اکثر اوقات تپش قلبم بالاست…
هوای سرد صبحگاهی ریه هامو اذیت میکنه!
نفس کشیدن رو برام به قدری دردناک میکنه که آرزو میکنم دم و بازدمِ دیگه ای در کار نباشه…
این روزها همش استرس دارم…
شبها کابوس های وحشتناک میبینم و بعضی وقتها توی خواب گریه میکنم…
عرق سرد بدنم رو فرا میگیره و تب و لرز تمام چهار چوب بدنم رو به لرزه میندازه…
حالا دیگه قرصهای آرام بخش هم آرومم نمیکنن!
این روزها تمام دنیام شده یک گوشی موبایل و آهنگهای غمگین توی حافظش…
یک هدفون توی گوش و پرسه زدنها توی خیابون تا دیر وقت!
و سیگارهای کمر باریکی که با غصه هام دود میشن…
تنها وقتی گذر زمان رو متوجه نمیشم که سر کارم هستم…
صبح ها به زحمت از خواب بیدار میشم و سریع آماده میشم…
پله ها رو به زحمت پایین میام و تا ایستگاه اتوبوس رو لاک پشت وار سپری میکنم…
سلام پسر کوچولویی که بالاتر از ایستگاه اتوبوس منتظر سرویسش وای میسه کمی بهم انرژی میده…
با این که حس حرف زدن رو ندارم سعی میکنم جواب محبت آمیزی به سلامش بدم…
نمیدونم این پسر کوچولو کی هستش ولی برام جالبه که از بین اون همه بچه و آدمهایی که توی مسیرم میبینم این کوچولو تنها کسی هستش که بهم سلام میکنه…
انگار یه جورایی بهش عادت کردم و دوستش دارم…
روزهایی که نمیبینمش دلم براش تنگ میشه…
آره دلم برای همون یک کلمه سلام اون پسر کوچولو تنگ میشه!
شاید این ها اثرات تنهاییِ بیش از حدمه…
امروز هم از اون روزهایی بود که ندیدمش…
حالا باید تا فردا صبر کنم تا بتونم صدای بچه گانه ی قشنگش رو بشنوم…
(سلاااااااام)
وقتی به اداره میرسم کیفم رو روی میز میذارم و کفش هامو با دمپایی عوض میکنم و بلافاصله وارد آبدار خونه میشم…
آخه همیشه بیست دقیقه ای زودتر از دیگران سر کارم حاضر میشم و اون موقع جز من و همکار آبدار خونه کسی تو اداره حاضر نیست!
همیشه فکر میکنم این بیناها با این که ماشین زیر پاشونه چرا دقیقه ی نود به اداره میرسن!
اولین چایی رو میخورم که بد جور بهم انرژی میده…
بعد کمی گوشی بازی و بعدش هم سر میزم بر میگردم…
حالا باید کامپیوتر رو روشن کنم و وارد کارتابل نامه ها بشم…
یه عالمه نامه انتظار من رو میکشن که باید هر کدوم رو به حوزه و کارشناس مربوطه ارجاع بدم…
تماسهای تلفنی هم که تا ظهر ادامه دارن و وقتی برای سر خاروندن باقی نمیذارن…
دو هفته ی پیش رئیس جدید معرفی شد و رئیس قبلی که واقعا ازش متنفر بودم از اینجا رفت…
از رفتنش خوشحال بودم, چون خیلی اذیتم میکرد…
رئیس جدید خیلی خوش اخلاق و با فرهنگ هستش…
شناخت خوبی هم از نابیناها داره و احترام خاصی بهشون قائل میشه…
هفته ی گذشته نیم ساعتی با هم گپ زدیم و براش کلی از مشکلات نابیناها گفتم…
حتی راضیش کردم تا در برنامه ای که به مناسبت روز عصای سفید برگزار میشه شرکت بکنه…
با این که خودم توی چنین برنامه هایی شرکت نمیکنم و اعتقادی هم به کار آمد بودنشون ندارم ولی با خودم گفتم شاید حضورش در اون برنامه منجر به افتادن اتفاقهای مثبتی برای بچه های هم نوع باشه…
همایش همین پری روز برگزار شد…
رئیس موقع رفتن از من خواست که باهاش همراه بشم…
اما براش بهانه آوردم و یه جوری از دستش فرار کردم…
توی اداره کارم زیاده و خیلی خسته میشم…
اما در عوضش نه اضافه کاری دریافت میکنم و نه تغییری توی حکمم ایجاد میشه…
واسه همین توی اون نشستی که با رئیسم داشتم ازش خواهش کردم تا محل کارم رو به یک بخش دیگه انتقال بده…
اون هم ظاهرا موافقت کرده و باید ببینم در آینده چه اتفاقی میفته…
توی این دو هفته یکسره براش مهمان اومده و همه منتظر هستیم که این تشریفات تموم بشه تا تکلیف نقل و انتقال ها مشخص بشه…
در حال حاضر هم برای شرکت در جلسه ای به بیرون اداره رفته و من فرصتی برای نوشتن پیدا کردم…
خلاصه اینکه از ۲۴ ساعت شبانه روز من فقط هفت هشت ساعتش رو زنده هستم و بقیه رو مثل مرده ها سپری میکنم…
همین هشت ساعت هم مثل برق و باد میگذره….
اما ساعتهای بعدش خیلی کند و جان کاه سپری میشن…
مخصوصا بعد از ظهر تا نیمه های شب!
شبها کمی کتاب میخونم تا جای خواب رو برام پر کنه…
اما خوندن بعضی رمان ها تاثیر بدی روی من میذاره و حتی تعداد سیگارهایی که شبانه میکشم رو افزایش میده!
فکر کنم خیلی خیلی حساس شدم و با وزش هر بادی مثل بید به خودم میلرزم…
خیلی کم طاقت شدم و حوصله ی هر کسی رو ندارم…
دوست ندارم با کسی صمیمی بشم چون دیگه به هیچکس اعتماد ندارم…
آخه با هرکس که صمیمی شدم یه جوری ازم سوء استفاده کرد…
یا اینکه تنهام گذاشت و رفت…
راستش دیگه از آدمها میترسم!
بد جوری هم میترسم!
شاید این ترسیدن باعث میشه که ازشون فرار کنم…
وارد هر جمعی نمیشم و کسایی رو که بهم پیشنهاد میدن باهاشون باشم یا باهاشون بیرون برم یه جوری از سرم باز میکنم و با بهانه های دروغین دست به سرشون میکنم…
دست خودم نیست, از همشون میترسم و به هیچ کدومشون اعتماد ندارم…
میترسم بهشون عادت کنم و بعدش تنهام بذارن…
اون وقت شکسته تر و دل مرده تر میشم…
حداقل اینطوری میدونم که تنها هستم و به این تنهایی عادت کردم…
تنهایی بهتر از اینه که هر روز یکی وارد زندگیم بشه و بعد از اینکه کلی خط و خش روی قلبم انداخت تنهام بذاره…
چند وقتی هست که به مادرم سر نزدم…
میدونم که حالش خوبه و بدون هیچ کمکی راه میره…
واقعا براش خوشحالم…
نمیخوام بفهمه حالم خوش نیست…
میترسم غصه بخوره و حالش بد بشه…
از وقتی مجید از کمپ برگشته کمی اوضاعِ اونجا آروم شده و نمیخوام آرامش اونها رو به هم بزنم…
انگار این دفعه مجید طورِ دیگه ای شده و حس میکنم قصد داره این بازی مسخره رو تمومش کنه…
اما هنوز از دستش دل چرکین و ناراحتم و باهاش حرف نمیزنم…
پدرم هم بیشتر وقتش رو توی روستا میگذرونه و حالش خوبه…
خوشحالم که یه آرامش نسبی توی خانوادم به وجود اومده و یه جورایی فعلا خیالم راحت شده…
هر چند هنوز کلی مشکلات پیشِ رو داریم که باید یه جوری حلشون کنیم اما همین آرامش موقت هم خیلی خوبه…
واسه همین ترجیح میدم اون طرفها آفتابی نشم تا مبادا مادرم متوجه چیزی بشه و نگران من بشه…
هنوز نتونستم پول مَفصَل ها رو جور کنم و حدود دو ملیونی کم دارم…
به موعد چک هم چیزی نمونده و باید هر چه زودتر یه فکری واسش بکنم…
با حال و روزی که دارم نمیدونم موفق میشم یا نه!
خودم رو کاملا به دست روزگار سپردم و هر جا که منو میکشه باهاش میرم…
هیچ برنامه ای ندارم و منتظر هیچ اتفاقی نیستم….
فقط دنبال کمی آرامش هستم نه زیاد فقط کمی….
اونم گیرم نمیاد…
اصلا میخواد بیاد میخواد نیاد…
دیگه به این دردها عادت کردم و هیچ چیزی برام مهم نیست…
با اینکه خدا جونم یه نگاهی به سمتم نمیکنه ولی هنوز چاره ای جز سپردن خودم بهش ندارم…
چون غیر از خدا کسی رو ندارم…

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

هفده − 13 =