هم در هوایِ ابریِ آذر دلم گرفت..
هم در سکوتِ سردِ پاییز دلم گرفت..
هر جا که عاشقی به مرادِ دلش رسید..
هر جا گرفت نمنم باران دلم گرفت..
هر جا که خنده بر لبِ معشوقه ای نشست..
یا اینکه کرد زلف، پریشان،دلم گرفت..
بیرون زدم ز خانه که حالم عوض شود..
از بس شلوغ بود خیابان، دلم گرفت..
امروز جمعه نیست،ولی با نبودنت..
مانند عصرِ جمعه ی زنجان دلم گرفت..
در قبال آدمهایی که دوستتان دارند، کمی احساس مسئولیت کنید..
آدمِ عاشق، مثلِ یک برگ می ماند..
هرقدر هم که خشک شود، باز هم تا وقتی که هنوز از درخت جدا نشده، هیچ رهگذری جراتِ خرد کردنش را نخواهد داشت..
برگها، اوایل پاییز که از درختشان جدا میشوند، تا مدتی همان نزدیکی های درخت پرسه میزنند..
اما با گذر زمان، ناگزیر از بی تفاوتی و سکوتِ سردِ درخت، دست های خود را در دست باد میگذارند و به سمتِ مقصدی، رو به نهایتِ مجهول حرکت می کنند..
نهایتی که شاید شکستن، زیرِ گام های کسی باشد..
کسی که از شنیدن صدای شکستنشان لذت میبرد..
و یا شاید، گم شدن لای دفتر خاطرات دخترک عاشقی، که دیگر هیچ وقت، دلِ مرور خاطراتِ گذشته اش را نداشته باشد..
و چقدر میشود بغض کرد؟!
اگر فقط یک لحظه به این فکر کنیم، که ما آدمها وقت تنها شدنمان، چه شباهت غریبی به برگهای پاییزی پیدا میکنیم، لااقل پاییز را کمی بیشتر، مراقب آدمهای دلبستهی مان خواهیم بود..
پاییز فصلی نیست که آدمِ عاشق را به حال خودش رها کنید..
بدترین اتفاق در پاییز آن است، که کسی برود..
رفتنهای پاییز با رفتنهای دیگر فرق میکند..
رفتنهای پاییز، در سکوت انجام میشوند..
رفتنهای پاییز، شوخی سرشان نمیشود..
و زندگی این را به ما خوب یاد داده بود..
آدمهایی که در پاییز میروند، هرگز بر نمیگردند..
حتی اگر برگردند، دیگر آن آدم سابق نیستند..
و این خاصیتِ پاییز است، که همه چیز را تغییر میدهد..
کوچهها را..
خیابانها را..
پنجرهها را..
خاطرهها را..
درختها را..
و بیشتر از همه، آدم ها را..
جانِ دلم..
پاییز بۍ تو صفایۍ ندارد..
برگرد..
بدون دیدگاه