امشب میتوانم غمگینانه ترین شعرهایم را بگویم.
شاید بگویم: شهر ستاره باران است و نسیمی آرام صورتم را به نوازش وامیدارد و دستانم را به لرزشِ سرما.
بادِ شب در آسمان میرقصید و آواز میخواند.
“دوستش داشتم”، او هم گاهی “دوستم داشت”.
در چنین شبهایی یادش را در آغوش میگرفتم، زیرِ این آسمانِ بیکران بارها و بارها میبوسیدمش.
“دوستش داشتم” او هم گاهی “دوستم داشت”.
چطور میتوانستم به چشمانِ برق زده اش دل نسپارم؟!
چشمانی پر از دروغهای قشنگ.
“دوستش داشتم”.
به عنوانِ چیزهای تاریکی که باید دوست داشت، او را دوست داشتم.
در خفا، بینِ سایه و روح “دوستش داشتم”.
“دوستش داشتم”، بی آنکه بدانم چرا؟ چگونه؟ کی؟!
او را بی شایعه “دوست داشتم”.
بی هیچ پیچیدگی و غروری.
چرا که راهی جز آن نبود.
شب ستاره باران است و او با من نیست و همین خوب است.
به دور دست کسی آواز میخوانَد.
دیگر “دوستش ندارم”.
آری، اما چه دوستش میداشتم!
از آنِ دیگری، از آنِ دیگری خواهد بود.
همانگونه که پیش از بوسه های من بود.
صدایش، چشمانش.
دیگر “دوستش ندارم”، آری.
اما شاید دوستش میداشتم.
عشق بس کوتاه است و فراموشی طولانی.
این دردی است که از او به من میرسد.
مثلِ بادبادکی که از نخ جدا شده و لابلای دستانِ باد سرگردان است.
نه به رفتن مطمئن، نه به برگشتن امیدوار!
عطرِ هیچ معجزه ای به مشامم نمیرسد و ترس تا به استخوانم رسیده.
او را مانندِ قلبی که از سینه ام کَنده اند، رها کردم.
می دانم، چیزی در من جا مانده است که اینگونه وقت و بی وقت، دلتنگی نفسم را بند می آوَرَد.
پی نوشت
با این هجم از تنهایی، میشود بارها خودم را به دار بزنم.
با این هجم از رفتنت، میتوانم دفترها شعر بنویسم، رمان بنویسم.
یا حتی فیلم بسازم.
با این هجم از نبودنت، میشود ساعتها دلم گرفته باشد.
میشود سالها از رنجی مسیحایی بنالَد.
از رنجی ابدی درد بکشد.
بدون دیدگاه