امروز هوا خیلی سرده…
با این که پالتو تنمه باز هم دارم میلرزم…
البته شوفاژها هنوز خاموشن و اداره مثل سردخونه شده…
صبح امروز پس از مدتها احساس گرسنگی کردم…
خیلی وقت بود دیگه صبحانه نمیخوردم ولی امروز نمیدونم چرا از صبح زود گرسنه بودم…
شاید به خاطر این بود که دیشب شام نخورده بودم…
از اداره بیرون رفتم تا نون و پنیری برای صبحانه دست و پا کنم…
خیلی سرد بود!!
تا برم و برگردم واقعا یخ زدم!!
با اینکه بیست و چهار روز از بهار میگذره ولی انگار اصلا خبری از بهار نیست!!
فقط ششم فروردین که داشتیم از شمال برمیگشتیم هوا گرم بود, به حدی که آدم احساس میکرد وسطهای تابستونه…
اما بعد از اون تا به امروز اکثر روزها هوا ابری و بارونی بوده!!
حتی روز سیزده بدر هوا به قدری سرد بود که همه تو خونه موندگار شدن و کسی به دامان طبیعت نرفت!!
البته من یک نفر از این قضیه خوشحال بودم چون اصلا حوصله ای برای این مسائل ندارم…
الان که دارم این نوشته رو تایپ میکنم بارون باز هم شروع به باریدن کرده!!
بارونی که خیلی دوستش داشتم الان فقط غمگینم میکنه!!
در صورتی که قبلا هر وقت میبارید فورا میرفتم بیرون و قدم میزدم…
الان فقط سردم میشه و همون طور که گفتم احساس میکنم غمگین تر از همیشه میشم…
هفته ی پیش بد جور بیمار بودم!!
ریه ها و تمام بدنم دوچار عفونت سختی شده بودند…
چیزی که نباید اتفاق بیفته چون برام واقعا خطرناکه!!
ولی خب من کاری نمیتونم بکنم…
بدنم خیلی ضعیف شده و با وزش یک نسیم سرما میخورم و چون سیستم دفاعی بدنم کم توانه یه سرما خوردگی ساده تبدیل به یک بیماری وحشتناک میشه!!
عفونت برام خیلی خطرناکه و ممکنه باز هم بیماری که توی ریه هام دارم رو شدت ببخشه…
اون وقته که فکر کنم دیگه نشه کاری از پیش برد…
اما هر چی که بود این دفعه هم بخیر گذشت!!
نمیگم کاملا خوب شدم ولی خب بهتر از روزهای گذشته هستم…
میبینی خدا به چه روزی افتادم!!
ولی باز جز شکر گزاری کار دیگه ای ازم بر نمیاد…
من برای رسیدن مرگم لحظه شماری میکنم و اگر خدا این هدیه رو به من بده دیگه ازش هیچ چیزی نمیخوام…
روزهای سال نو هم پشت سر هم میان و میرن و من اندر خم یک کوچه ام!!
فقط چند روزیه توی سایت دوستم میرم و در راه اندازی امورش بهش کمک میکنم…
این دوستم اهل تبریزه و مثل من در ابتدای جوانی دچار نابینایی شده…
سه سال از من بزرگتره ولی میتونم بگم از خیلی لحاظ ها باهم تفاهم داریم و به هم میخوریم…
اون هم مثل من احساساتیه و زود رنج!!
جدیدا تقریبا هر روز تلفنی باهم صحبت میکنیم و بیشتر مسائل و مشکلات سایتش رو حل و فصل میکنیم…
سایت اون در زمینه های مختلف برای نابینایان فعالیت میکنه…
این روزها نابینایان با اینترنت و فضای مجازی ارتباط خوبی دارن…
اکسرشون به علت نداشتن سرگرمی و یا فعالیت خاص که ناشی از نابینا بودن هست به استفاده از کامپیوتر, موبایل, اینترنت و مسائلی از این قبیل رو میارن و چندین و چند سایت که در زمینه های مختلف برای نابینایان فعالیت میکنن توسط همین عزیزان ساخته شده و با دست خودشون هم اداره میشه…
از طرفی این دوست بزرگوار در ساخت خلوت دل به من خیلی کمک کردن و من به عنوان یک دوست وظیفه دارم محبتهای ایشون رو جبران کنم…
هر چند هنوز هم از فضای مجازی متنفرم و بدم میاد…
چون این فضای مجازی بود که به عشقم کمک کرد تا من رو رها و فراموش کنه!!
ولی خب واقعا امروزه زندگی بدون اینترنت امکان نداره و انجام خیلی از کارها وابسته به وجود اون شده که من رو هم ناگزیر میکنه تا ازش استفاده کنم…
بگذریم…
برادر کوچکترم چند روزی هست که برگشته و جمعه شب همشون در خونه ی من مهمان بودند…
احساس میکردم پدر و مادرم از بودنش خوشحال هستن و اومدن مجید تاثیر خوبی روی اون ها گذاشته…
وقتی میبینم لبخند رضایت مندی روی لبانشون نقش میبنده خوشحال میشم و دوست دارم همیشه اینطوری باشن…
پدرم میگفت که: قصد داره هر چه زودتر مراسم عروسی برادرم رو برگزار کنه و از من میخواست تا کمکش کنم…
من اصلا راضی به این کار نیستم و فکر میکنم هنوز شرایط این کار رو نداریم…
اما مادرم اصرار شدیدی به انجامش داره…
راستش از اول هم با ازدواج مجید مخالف بودم و اعتقاد داشتم اون باید تا حل شدن کامل مشکلات زندگیش صبر کنه یا اینکه اونها رو به حداقل برسونه…
ولی خب گوش شنوا نبود و الان هم همون طوره!!
با این حساب و بسته به اینکه کارهای مجید تا دو سه ماه آینده تا حدی راست و ریست بشن, فکر کنم اواخر تیر یا اوایل مرداد مراسم ازدواجش رو برگزار کنن…
به شخصه اصلا آمادگی چنین مراسمی رو ندارم ولی خب ناچارم و باید تسلیم تصمیم بزرگترها بشم…
فقط میتونم برای هر دو شون آرزوی خوشبختی کنم و از خدا بخوام راه رو براشون هموار کنه و مشکلات رو از سر راهشون برداره…
همیشه هر وقت کسی رو میبینم که داره ازدواج میکنه از خدا میخوام که مثل من از کردش پشیمون نشه و واقعا طعم خوشبختی رو با تمام وجودش بچشه…
هفته ی گذشته خواهر بزرگتر عشقم بهم تلفن کرده بود…
به گفته ی خودش میخواست سال نو رو تبریک بگه ولی بیشتر به دلیل دیگه ای تلفن کرده بود…
میخواست بدونه علت قطع رابطه ی من با یکی از بچه ها چیه!!
در یکی از پستهام گفته بودم افرادی هستن که دائم من رو زیر نظر میگیرن و کارهای من رو به همدیگه گزارش میدن…
حتی اینجا رو هم پیدا کردن!!
اصلا برام مهم نیست ولی خب اون موقع دوست داشتم به یکیشون زنگ بزنم و هرچی دلم میخواست بهش بگم!!
اما هیچ وقت چنین کاری نکردم و به خاطر خواسته ی عشقم باز هم مثل همیشه سکوت اختیار کردم…
نمیدونم این سکوتها تا کی ادامه خواهد داشت!!
تنها به قطع رابطه با اون فرد راضی شدم و دیگه جواب تماس هاش رو ندادم…
اون فرد چندین بار تلفن کرده بود و من جوابش رو نداده بودم…
فکر کنم از خواهر عشق من خواسته بود تا دلیل کارم رو بپرسه و به اون بگه!!
ولی من به هیچ کدومشون هیچ توضیحی ندادم…
اون فرد خیلی دوست داشت بدونه که چه اتفاقی افتاده که من این کار رو کردم ولی من حتی اینجا نمینویسم تا هیچ وقت موضوع رو نفهمه!!
البته خوب میدونم خودش دلیلش رو میدونه و خودش رو به اون راه زده…
هرچی باشه دیگه مهم نیست…
اگر اون ازم نخواسته بود که سکوت کنم الان همشون رو سر جاهاشون نشونده بودم…
حقیقتی که جامعه ی نابینایان ایران باهاش درگیره عدم وجود اتحاد بین بچه هاست و همینطور حس حسادت اونها به همدیگست!!
انگار هیچ کدوم راضی نیستن دوستشون پیشرفت کنه, عاشق بشه, ازدواج کنه, کار پیدا کنه, درس بخونه, ورزش کنه, و هر چیزی که باعث بشه یکی از دیگری پیشی بگیره…
این موضوع از موقعی که من وارد این جامعه شدم تا به امروز وجود داره و هیچ وقت حل نشده…
به همین دلیل من خیلی وقته از این جامعه بیرون اومدم و به جز افراد خاص که درگیر چنین مسائلی نیستن با بقیه هیچ ارتباطی ندارم…
ترجیح میدم بیشتر تنها باشم تا اینکه درگیر حواشی و اتفاقات مختلف که هیج کدوم سر و ته ندارن بشم…
این روزها بیشتر از همیشه غرق در افکارم میشم و به حدی توشون فرو میرم که دیگه کاملا خودم رو فراموش میکنم…
هنوز که هنوزه نفهمیدم چطور شد که اینطور شد؟!
اصلا سرنوشت من چرا اینطور رقم خورد؟!
اما برای سوالاتم هیچ وقت پاسخی پیدا نکردم…
با عرض سلامی دوباره بر محضر شما!
بازم من اومدم که به خلوت شما سری زده باشم!
از خدا میخوام که بهترینها را براتون مقدر کنه و آنچه را که به صلاح شماست, را پیش بیاره!
کاش میشد که میتوانستیم از یأس و نا امیدی کلمه ای بر زبان جاری نکنیم!
باور کنید بیشتر اوقات به وجود آورنده ی ریشه ی مشکلات, خودمان هستیم! اما توان برگشت به گذشته و اصلاح آن را نداریم! یا این که اصلا تلاشی نمیکنیم که در راه هموار قدمی برداریم!
از نظر من باید همیشه در هر جا و در هر مکان و زمانی و همچنین در هر موردی, واقعبین باشیم تا این که در خیالاتمان سیر کنیم و سرگردان بمانیم!
باید اندیشید تا دید که آیا ما که خودمان را برای آنچه که فدا میکنیم, ارزشش را دارد؟
باور کنید یه مواردی هستن که در زندگی ارزش و لیاقت با ما بودن را ندارن و خدا هم در این راه کمکمان میکند و ما را از آنی که صلاحمان نیست دور میکند, اما ما ساده از کنارش میگذریم و لجوجانه در پی آنیم که به خواستمون برسیم!
دنیا که به آخر نرسیده, همه چی در جریان هست!
کافیست که چشم هایمان را باز کنیم و از بُعد دیگری به هستی بنگریم!
هیچ چیزی آنطور که ما فکرش را میکنیم و به خودمان سخت میگیریم, نیست!
بعضی وقتا ما آنقدر در افکار و احساساتمان غوطه ور میشویم, که متوجه اطرافمان نیستیم و شاید فرصتهای طلایی پیش آمده را با دست خودمان پس میزنیم!
زندگی را باید خودمان بسازیم! هرچند که سخت و طاقت فرسا باشد!
آنگاه هست که لذت واقعی و معنوی را میچشیم!
به نظر من در زندگی نباید منتظر معجزه بود! باید یا علی بگوییم و در آبادی لحظات باقیمانده ی زندگیمان قدمهایی استوار و محکم برداریم!
بدترین کار این هست که اجازه میدهیم دیگران از زجر کشیدن و بیهدف گذراندن عمرمان, مطلع شوند!
این کار اصلا پسندیده نیست, مطمئن باشید که خدا هم قهرش میگیرد!
در وجود انسان قدرت هر کاری هست, پس اگر از اعماق وجودمان بخواهیم, توان هر کاری را داریم و میتوانیم با دستان خود زندگی را دستخوش تغییر کنیم و در راه رسیدن به خوشبختی و سعادت قدم برداریم! تا قدمی برنداشته ایم, چطور از خدا انتظار همراهی با ما را داشته باشیم؟
گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد؟
چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید
واژه ها را باید شست، واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد
چتر ها را باید بست، زیر باران باید رفت
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید دید، عشق را زیر باران باید جست
زیر باران باید بازی کرد، چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی، زندگی آب تنی در حوضچه ی اکنون است”
ببخشین که پرحرفی کردم! نمیدونم که چطور شد که اینطور شد.
با آرزوی فرداهایی روشن و بهتر از امروز برای شما و هم برای خودم!
درود فراوان بر بانو گیسو
باز هم از شما ممنونم که به خلوت من آمده اید.
از حسن تفکر شما نسبت به خودم سپاسگزارم.
دیدگاه شما جای بحث و گفتگوی فراوان دارد که اینجا مکان مناسبی برای این کار نیست.
باید بگویم این درست است که من در گذشته اشتباه کرده ام ولی برای بهبود شرایط فعلی اقدامات زیادی انجام داده ام.
گاهی اوقات عقل انسان همه چیز را به او میگوید و راه درست و نادرست را نشان میدهد اما من اسیر دل شده ام و دلم حرف عقلم را گوش نمیدهد.
شاید درک این موضوع برای شما کاری سخت باشد اما چیزی که من خود را فدای آن میکنم از نظر من ارزشمند است.
من اکنون 32 سال دارم و فکر میکنم زندگی به قدری به من آموخته باشد که بتوانم خوب و بد را از هم تشخیص دهم و حتی چیزهایی که در دلم دارم از روی کودکی نیست.
من اگر تمام جزئیات زندگیم را اینجا مینویسم فقط به خاطر این است که اندکی از دردهایم کاسته شود و به هیچ عنوان به دنبال جلب توجه و جذب ترحم نیستم.
صحبتهای شما بسیار امیدوار کننده است و من بسیار پیش آمده که خود به چنین نتایجی رسیده ام.
اما گاهی اوقات انسان در دو راهی زندگی گرفتار میشود به طوری که نه راه پس دارد نه راه پیش.
مطمئن باشید برای زندگی و شادی ام تلاش فراوان کرده ام, بارها زمین خورده و از نو برخواسته ام. اما شاید اکنون دیگر توان چنین کارهایی را ندارم.
بسیار به دنبال زندگی دویده ام حال دیگر رهایش کرده ام تا هرچه میخواهد بر سرم بیاورد.
میدانید وقتی بهترین چیزها و عزیزترین کسانت را از دست بدهی دیگر بود و نبود هیچ چیز و هیچ کس برایت فرق نمیکند.
من چنین حالی دارم و این حال مرا کسی میفهمد که مثل خودم اسیر دل باشد.
باز هم از شما به خاطر صحبتهای زیبایتان متشکرم.
امیدوارم هر آنچه آرزویتان است آن شود.