چشمهایت همه چیز من است …
بوته ی خیس چشمانت در نگاهم ریشه دواند و من آفریده شدم…
میان فاصله ی غمگین چشمانمان …
و تو برای من عزیز ترین خواهی بود…
و خواهم نوشت از شبِ خاموشِ چشمانت…
و آواز حزن انگیز نگاهت را زیر لب زمزمه خواهم کرد…
و تو برای من عاشقانه ترین خواهی بود…
آیه ی تاریکی مردمکهایت را بدرقه ی راهم خواهم کرد و راه روشن چشمهایت را خواهم پیمود…
و در آنسوی پلکهای مهربان اما مغرور تو ادامه خواهم داد تا بینهایتی سرخ…
و چشمهای مضطرب من از نگاه ثابت تو می گریزند…
و تو برای من مقدس ترین خواهی بود…
شبها ترسم را پناه می برم به نگاه امن تو و با تمام وجود در کنج تاریکی غلیظ
چشمانت کز می کنم تنهاییم را….
پی خواهم برد روزی دلیل روشن چشمان جادوئیت را برای همیشه…
و پنجره ی باز چشمانت حقیقتی است که دلیل همه چیز میتواند باشد…
تولد ، تکامل و غرور در چشمان توست . و نگاه بی تفاوت پر است
از فکرها و حرفها و صداها و … .
و تو برای من همیشه ترین خواهی بود…
که اگر روزی ناخواسته از حقیقت چشمانت دور بمانم یک شب تو را باز خواهم
یافت, با همین چشمان عاشق ؛در خیابانهای خیس پاییزی رنگارنگ…
یک لحظه مرا باور کن تا شکوفه دهد شاخه ی سیب و اشکم ستاره شود در افسانه ی شبِ چشمان تو…
و من, آنطرف تر از مردمک هایت دنیایی ساخته ام از نگاه و از اشک…
شاید سهم من از چشمانت ته مانده ی نگاهی خواهد بود که بارها در آینه تو را نگریسته و
مرا گریسته است…
و روزی که از چشمانت افتادم و فریاد زدی برو… و خواستی نبودنم را…
من سخت تر از همیشه فرو ریختم …
بدون دیدگاه