پاییز می‌رسد که مرا مبتلا کند..
با رنگ‌های تـازه مــرا آشنا کند..

پاییز می‌رسد که همانندِ سالِ پیش..
خود را دوباره در دلِ قالیچـــه جا کند..

او می‌رسد که از پسِ نُه ماه انتظار..
رازِ درختِ باغچـــه را برملا کند..

او قول داده است که امسال از سفر..
اندوه‌هــای تازه بیــارد، خـدا کند..

او می‌رسد که باز هم عاشق کند مرا..
او قـول داده است بـه قــولش وفا کند..

پاییز عاشق است، وَ راهی نمانده است..
جــُز این کــه روز و شب بنشیند دعا کند..

شاید اثر کند، وَ خداوندِ فصل ها..
یک فصل را بخاطرِ او جا به جا کند..

تقویـم خواست از تو بگیرد بهـــار را..
تقدیر خواست راه شما را جدا کند..

خِش خِش …، صدای پایِ خزان است، یک نفر..
در را بـــه روی حضــرت پاییــــز وا کند..

پی نوشت

چقدر صدای آمدنِ پاییز، شبیهِ صدای قدم های توست..
ملتهب، مرموز، دوست داشتنی..
چقدر هوای پاییز شبیهِ دست های توست..
نه گرم، نه سرد، همیشه بلاتکلیف..
چقدر صدای خِش خِشِ برگ ها، شبیهِ صدای قلبِ من است که خواست، افتاد، شکست..
چقدر این پیاده روها پر از آرزوهای من است..
نارنجیِ یکدست، پُر از آدم های دست در دست، مست..
چقدر پاییز شبیهِ دلتنگیست..
شبیهِ کسی که بود، رفت، کسی که دیگر نیست..

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دو × 2 =