پاییز در راه است و من ، پشت دیوار سکوت نشسته ام و به لحظه های بی تو خرده می گیرم..
زمان خالی از هر یادی که مرا به چین چینِ دامنت نزدیک کند ، می گذرد..
پاییز شبیه یک خواب می رسد..
من دوباره زاده می شوم, تب می کنم, آرام می شوم..
پاییز در راه است و من هنوز ریه هایم بوی دیروز می دهد..
از همان ها که تا دیروز فکر می کردم کمی آرامم می کند..
حالا که خوب فکر می کنم من به چیزی شبیه چشمان تو نیاز داشتم!
پاییز در راه است و من آرامم..
آرام مثل آینه ای که صبح به صبح متولد می شود..
چرا که تو هر صبح در آن قدم می زنی..
باد در موهای تو اذان می گوید و منتظر است کسی آن را ببافد..
کاش آیینه ی هر صبحت بودم..
آرامم مثل یک خواب بلند..
مثل خوابی که هر شب به سراغت می آید و من ثانیه ثانیه دور می شوم از سرزمینی که تو در آن سفر کرده ای..
کاش خواب بودم..
پاییز در راه است و من آرامم..
مثل تمام این کوچه هایی که از آن گذشته ای..
و آرامم مثل آن دریایی که تو را خروش می کند و زیر پایت آرام می گیرد..
چشمِ تو موج را می شکند و به اجبار تعظیم می کند با اشک هایی که سپیدند!
پله پله می شود تا از آن بالا رَوی و منزلِ خورشید را سرک بکشی!
پاییز در راه است..
ببین..
چرا برای چند لحظه کنارم نمی نشینی تا جرعه ای نگاه بنوشم..
به جای تو زانویم در آغوش!
که این است پایان تمام غروب های این روزهای آخرینِ شهریور..
چرا مرا طواف نمی کنی؟!
من که می سوزم چون شمع!
من که برای تشنگیت آب می شوم!
بیا پروانه باش که عمق پروانگی ها در پاییز است..
من که می سوزم و می رقصم!
اما نه شمع و نه پروانه ام..
من آتشم, آتش..
و بدان که از تو متولد شده ام..
از درختی نازک و نرم که شبی از شبها زیر تیغ تازه تبری رفت و من آن سو زمستان را دیده ام..
پاییز در راه است و من آرامم..
مثل جاده هایی که تهی از قدم های تو اند!
و باد که ساکنِ موهای توست، بی خبر!
بی خبر تر از باد!
اصلن باد به چه کار آید وقتی همه چیز بوی تو را آبستنند..
مثل همین شعر های ناتمامی که می آیند و می روند و کسی فاصله ی این همه حرف را اندازه نمی گیرد..
پاییز در راه است و هیچ کس نمی داند هم نشین شدن با شکوفه های دامنت یعنی چه..
وقتی پاییز در ذهن یک باغچه رشد می کند ، چیدن یک شکوفه، فقط یک تعارف است!
اما شکوفه های دامنت پُر از طراوت خیال..
افسوس دیگر کسی برای اکتشاف یک بنفشه به گلخانه نمی رود..
پاییز در راه است و من بیقرارِ لبخندِ توام هنوز..
لبخندِ تو را کجای این شب های نیامده کشف می کنم؟!
و باران..
این افسون آهنگین شبیهِ قدم های توست که هزار شکوفه کمر راست می کنند در حصار زمستان!
تو آن بارانی که نم نم می آید تمام رهگذران را عاشق می کند..
کمی بعد تر،فصل انار های سرخ می رسد و هر چه بیشتر دستان را نزدیک می بری ملتهب تر می شوند و عاقبت زخم بر می دارد که چه زخمی خوشتر از این!
پاییز در راه است و آنقدر در این باغچه راه می روم که کلاغان هیچ کدام به مقصود نمی رسند..
و وقتی تو آخرین پلک را می زنی،می نشینم و گره های گیسویت را یک به یک باز می کنم..
همان ها که دیروز ها برای باران آخر شهریور بسته بودم..
خواب است می دانم..
خیال است می دانم..
سرفه ام می گیرد وقتی صبح خواب تو را نمی بینم..
و آنقدر دلتنگ می شوم که خیالت را میان عقربه های نرفته تقسیم می کنم..
من شبیهِ آن عقربه ای هستم که تاب حرکت دارد اما توان ندارد..
پاییز در راه است..
اگر کنارم بودی شک نکن تمام پنجره ها را می بستم..
نمی گذاشتم فصل کوچ تو را هوایی کند..
اصلن کفش هایت را می دزدیدم و خیال برگ های کوچه..
نمی خواهم روی برگ ها قدم بگذاری و صدای خش خش برگ ها،دنیا را هوایی کند..
پاییز می آید و من تمام دلخوشی ام این است که باز هم بهار را انتظار بکشم..
و می دانم که هیچ باز گشته ای از کوچ، حرفِ مرا نمی فهمد..
لهجه ی مرا نمی شناسد..
و آینه تاول می زند غروب را..
و اشک های شمعدانی ها مبهم تر از همیشه تمام شب را خیس می کنند!
پاییز در راه است بیا..
بیا کنارم بنشین تا ترانه ای کامل شود ماه را..
شبیهِ قدم های تو می شود اگر چکه چکه اشک بریزم بر رویش..
زندگی ترنم قدم های توست وقتی برای دیدارم روی شعر هایم قدم می گذاری که واژه واژه لبخند می آفرینی..
پاییز در راه است و قربانی می شود صبر شقایق ها تا دوباره تو را ببینند و خودشان را شبیه تو آرایش کنند..
پاییز در راه است و ابدیتِ یک خاطره رو به روی سکوت وا نمی شود تا تو نباشی..
من زنده ام و زندانی تا ناسروده ها را برای تو بگویم..
شب را قدم می زنم و واژه به دوش می روم تا جایی که..
پاییز در راه است..
می ترسم..
بیا فکری به حالِ گلدان های خالیِ من کن..
پی نوشت
آری، پاییز نزدیک است..
اما پاییز که همیشه صدای خش خش برگ ها در گذر ها نیست..
پاییز که همیشه با بوی مهر نمی آید..
پاییز گاهی در زیرسیگاریِ رویِ میز، زیر انبوهی از خاکستر است..
گاهی حوالی عطری تلخ پشت یقه ی لباسی تا شده..
گاهی هم نمِ بارانیست که گوشه ی چشمانت می درخشد..
پاییز که همیشه لای برگ های زرد و نارنجی نیست!
گاهی در دل کاجیست میان یک کاجزار همیشه سبز..
گاهی قهوه ایست که سر می رود..
غذاییست که ته می گیرد و لبخندیست که بی بهانه بر لبانت می نشیند..
ساده بگویمت..
دلتنگ که باشی پاییز نزدیک است..
بدون دیدگاه