بوی پاییز و حسِ سردِ فراق..
درست شبیهِ برگِ خشک و زردِ درختِ کنارِ جو!
و باز داستانِ من و عشق!
که چهره اش پاییزی تر از همیشه، میگوید: جانی در نگاهش باقی نیست!
او نرفته است، من دلتنگم، دلتنگ تر از همیشه..
دلتنگِ عمری که بیهوده رفت!
دلتنگِ خوشبختی که فراموش شد..
و دلتنگِ تمامِ ساعاتِ خوشِ عاشقی که کوتاه بود، اما ماندگار..
کاش سرنوشت ، قصه ما را جور دیگر نوشته بود !
پی نوشت
تمامِ هستیِ رودی، به عکسِ ماه گذشت..
تو دور بودی و هر لحظه ام تباه گذشت..
نمیتوانستم از تو دست بردارم..
اگرچه زندگی ام، غرقِ اشتباه گذشت..
چقدر پیر شدی! این سوالِ آینه هاست..
دچارِ عشقِ تو بودم که سال و ماه گذشت..
گذر نکرد به جُز تو کسی به چشمانم..
ولی دروغ چرا، گریه گاه گاه گذشت..
حدیثِ کولی و کوچ است لذتِ این عشق..
که خود نیامده در دل، خدا گواه گذشت..
شکست خوردم و رفتی، ولی نمیدانی..
چه لحظه ها که بر این شاهِ بی سپاه گذشت..
بدون دیدگاه