دیشب برف میبارید..
فورا بیرون رفتم و عکسی از این همه زیباییِ بی تو گرفتم..
نگاه کن در شهری که خالی از توست، چه برفِ زیبایی میبارد..
چقدر بی تو قدم زدم زیرِ این برف..
جای نبودنت بدجور درد میکند..
ببین،پاییز بار و بُنِه اش را بسته..
دمِ در ایستاده است که برود..
هرچه التماسش میکنم کمی بیشتر بمان، شاید آمد، شانه بالا می اندازد و می گوید:
اگر آمدنی بود تا حالا آمده بود!
من را هم اسیرِ خیالاتت نکن..
ببینم مگر قرارمان آخرِ پاییز نبود؟!
مگر پاییز فصلِ عاشقانه هایمان نبود؟!
پس چرا نمی آیی و رو سفیدم نمیکنی؟!
چه بگویم از این پاییزِ خوش مرام..
دو سه روزی دیگر مهمان ماست..
بیچاره چه غریبانه بارِ سفر بسته!
بیچاره پاییز..
دستش نمک ندارد..
این همه باران به آدم ها میبخشد، اما همین آدم ها تهمت ناروای خزان را به او میزنند..
خودمانیم، تقصیرِ خودش است..
بلد نیست مثلِ “بهار” خودگیر باشد تا شب عیدی زیر لفظی بگیرد و با هزار ناز و کرشمه سال تحویلی را هدیه دهد..
سیاست “تابستان” را هم ندارد که در ظاهر با آدم ها گرم و صمیمی باشد، ولی از پشت خنجری سوزناک بزند..
بیچاره، بخت و اقبالِ “زمستان” هم نصیبش نشده که با تمام سردی و بی تفاوتیش این همه خواهان داشته باشد!
او “پاییز” است، رو راست و بخشنده..
ساده دل، فکر میکند اگر تمامِ داشته هایش را زیر پایِ آدم ها بریزد، روزی، جایی، لحظه ای؛ از خوبی هایش یاد میکنند..
خبر ندارد آدم ها رو راست بودن و بخشنده بودنش را به پایِ محبتش نمیگذارند..
یکی به این پاییز بگوید آدم ها یادشان میرود که تو رسم عاشقی را یادشان داده ای..
دست در دست معشوقه ای دیگر، پا بر روی برگ هایت میگذارند و میگذرند..
تنها یادگاری که برایت میماند “صدای خِش خِشِ برگ های تو بعد از رفتن آنهاست”..
پی نوشت
آذر بارَش را بسته و پاییز کنار در ایستاده..
این روزها، ما مانده ایم و جوجه هایی که فرصت نشد بشماریم..
چشم انتظاریم، برای دخترکِ شیرینی به نامِ “یلدا” که یک شب هم به زور میماند!
بدون دیدگاه