دوستم سلام…
حالت چطوره عزیزم؟
امیدوارم هر جا که هستی و به هر حالی که هستی, خوب و خوش و سلامت باشی…
پیش از هر چیزی باید از تو و از تمام کسانی که من رو میخونن و دنبال میکنن و یه طورایی نگرانِ حال من و اوضاعِ من هستن کمالِ قدردانی و سپاس رو به جا بیارم…
دوستِ عزیزم این نوشته رو در پاسخِ کامنتی که در پستِ قبل برام گذاشتی مینویسم…
شاید با خودت بگی میتونستم همونجا کوتاه چیزی برات بنویسم و نیاز به نوشتنِ این پست نبود…
اما این روزها عمق درد رو به قدری زیاد احساس میکنم که انگار همه چیز همین الان اتفاق افتاده…
یعنی اینطوری بهت بگم که این زخم خوب بشو نیست و همینطوری ازش خون میچکه و جاش تازه ی تازه مونده..
چهار روز تعطیلی رو پشت سر گذاشتیم و این چهار روز برای هر کسی یه طوری سپری شد…
یکی حسابی خوش گذروند و اون یکی این چهار روز هم با روزهای دیگه فرقی براش نداشتن…
یکی پیش عشقش بود و یکی در انتظار مسافرش…
یکی به دیدار دوستی رفت و یکی با خویشاوندانش به دید و بازدید…
یکی در حسرت دیدار خانواده در جایی دور مشغولِ کار و تلاش…
یکی عزیزی رو از دست داده بود و سوگوار بود…
یکی سعی میکرد تا میتونه از این روزها فیض ببره…
یکی در حسرتِ گذشته و اون یکی مشغولِ برنامه ریزی برای آینده…
یکی مشغولِ درس خوندن برای ساختن آینده…
خلاصه هر کس به طریقی که خودت و خودتون بهتر میدونید…
دیروز تو خانواده ی ما صحبتِ خانم ها سر این بود که برای مراسمِ عروسیِ خواهرِ کوچکم و همینطور مراسمِ ازدواجِ خواهر زاده و بعدش هم مراسمِ ازدواجِ برادرم چه چیزهایی لازمه…
اصلا باید چه لباسی بپوشن و چقدر پول نیاز دارن…
شاید این مساله خیلی جاهای دیگه هم مطرح بوده و خیلی کسا این روزا فکرشون فقط این چیزهاست…
اما من چی؟!
من این روزا به چی فکر میکنم؟!
پاسخ برای همتون معلوم و مشخصه…
من به جز تنها چیزی که خودت خوب میدونی توان فکر کردن به هیچ چیز دیگه ای رو ندارم!
تو کامنتت نوشتی: کاش میتونستی به زندگیت برگردی…
اما دوستِ عزیزم سوال اینجاست که کدوم زندگی…
منِ بدبخت از همه طرف رانده و مانده شدم…
توی زندگیِ خودم که نقطه ی عطفی وجود نداشت…
مطمئنا بعد از این هم اتفاق خوبی رخ نخواهد داد مگر معجزه ای پیش بیاد…
اما درست کسی که تمام امید و آرزوهام رو بهش بسته بودم و با تمام وجودم بهش تکیه کرده بودم قصرِ آرزوهاش رو با کسی دیگه بنا کرده!
تو که خودت خوب خبر داری!
نمیدونم چرا نمیتونم ساده از این اتفاق بگذرم…
بذار یه سوالی ازت بپرسم…
تا حالا یکی رو تا حد مرگ دوست داشتی؟!
یعنی بود و نبودِ اون مثلِ مرگ و زندگی برات باشه…
من توی این حالم…
میتونی بفهمی؟!
من توی زندگیم هیچ کسی رو دوست نداشتم و بعد از این هم مطمئنا نخواهم داشت…
چون باورم اینه که آدم فقط میتونه یک نفر رو دوست داشته باشه و فقط یک بار عاشق میشه…
یادمه این جمله رو خودش هم بارها گفته بود…
حالا چطور شده که کسی دیگه رو به جای من دوست داره نمیدنم…
شاید همون حرفها رو به شاهزاده ی جدید رویاهاش گفته باشه!!
ولی من واقعا این طوری هستم…
میدونم خودش هم خوب میدونه…
من دیگه هیچ وقت نمیتونم کسی رو دوست داشته باشم و این بزرگترین ظلم و خیانت به منه…
توی این چهار روز به قدری حالم بد بود که اصلا خودم هم باورم نمیشه…
شب جمعه خواب عجیبی دیدم…
خواب دیدم توی مراسمِ ازدواجی هستم که نباید باشم…
یکی دستِ عشقم رو گرفته بود و داشت با خودش میبرد…
تصورِ اینکه عشقت توی لباسِ سفیدِ عروسی باشه خیلی دلپذیر و زیباست و اون چقدر زیبا شده بود…
اما بدیش اینجا بود که تو کنارش نبودی و کسی دیگه داشت اون رو همراهی میکرد و لبخندی رضایت مندانه روی لبانشون نقش بسته بود…
تو از دور تماشا میکردی و مثلِ ابرِ بهار اشک میریختی و فریاد میکشیدی و خودت رو به این طرف و اون طرف میزدی!
و انگار هیچکس تورو نمیدید و صدات رو نمیشنید…
فقط شاهزاده ی جدید عشقت بود که تورو میدید و با لبخندی مغرورانه نگات میکرد و بهت میگفت که : “دیدی پیروز شدم”
مراسم داشت مثلِ مراسمهایی که توی فیلمها دیدیم برگزار میشد…
یا شاید چون من همیشه دوست داشتم یه جشن حسابی داشته باشیم اینطوری تصور میکردم…
مثلِ مراسم ازدواج دو تا شاهزاده…
همه هلهله میکردن و مشغولِ رقص و پای کوبی بودن…
وصفِ خوابی که دیدم برام تقریبا غیر ممکنه چون شرحِ جزئیاتش خیلی خیلی دشواره…
فقط اینکه اون شب بدترین شبِ زندگیم بود و تا صبح هزار بار مُردم و زنده شدم!
توی خواب به قدری گریه کرده بودم و فریاد کشیده بودم که صدام در نمیومد و بالشم خیسِ خیس شده بود!
بعد از اون خواب سه روزِ تمام بود که لرزه بر استخوان هام افتاده بود…
دچارِ تب و لرزِ شدیدی شدم…
خود به خود اشک از چشمام جاری بود و فقط آرزوی مرگ میکردم…
دوا و دکتر هم هیچ اثری نداشت…
اثری از بیماری دیده نمیشد…
همش آمپول و سِرُم بود که به جونم تزریق میکردن اما افاقه نمیکرد و ذره ای از تب و لرزم کم نمیشد…
خلاصه که سه روز تمام حالم بد بود…
شبا با آرام بخش میخوابم چون خوابم نمیبره…
دوستِ عزیزم خلاصه بگم راستی راستی دارم دیوانه میشم…
میدونم تو دلت پاکه و دعاهات حتما مستجاب میشه…
پس از تهِ دلت برام دعا کن…
شاید روز تعبیر خوابِ من مترادف با مرگِ من باشه…
چون واقعا نمیدونم چطور باید اون روز رو بگذرونم…
به جایی رسیدم که با آهنگ شاد هم اشکهام جاری میشه…
امیدی ندارم و انگار دیگه زندگی برام مفهومی نداره…
میدونم اطرافیان هم از دستم خسته شدن…
چون دیگه هیچکس هیچ تلاشی برای کمک به من نمیکنه….
همه من رو به حال خودم رها کردن…
اما به همین ماهِ عزیزی که توش هستیم, دستِ خودم نیست…
به خدا منم نمیخوام اینطوری باشه…
نمیخوام به کسی فکر کنم که حالا مالِ یه نفرِ دیگه شده…
نمیخوام به کسی فکر کنم که ذره ای براش اهمیت نداشتم و الان به کسِ دیگه ای فکر میکنه…
نمیخوام در حسرتِ آغوشی باشم که یه روز جایگاهِ من بود ولی حالا کسِ دیگه ای تصاحبش کرده…
اما به همون خدای بالا سریمون دستِ خودم نیست…
دوستِ عزیزم توی دنیای به این بزرگی به قدری تنها و غریب شدم که تصورش هم برات ممکن نیست…
دیگه اون قدر توی این حال بودم که همه فکر میکنن خودم اینطوری راحتم…
بنابراین همه رهام کردن و این منم که روز به روز میسوزم و از بین میرم…
این منم که فقط و فقط در انتظار مرگ نشستم و لحظه ها رو میشمارم…
این منم که تمام دردها و رنجهام رو فراموش کردم و این درد تنها دغدغه ی روزها و شبهام شده…
این منم که وقت و بی وقت یادگاری هاشو جلوم میچینم و ساعتها اشک میریزم و غصه میخورم…
این منم که تنها عکسش رو جلوم میذارم و ساعتها مثل دیوونه ها باهاش حرف میزنم…
این منم که زندگی رو به کل فراموش کردم و آخرین باری رو که از تهِ دل خندیدم رو به یاد نمیارم…
خودت خوب میدونی این روزها منم و یک تلفنِ همراه که همدمِ تمامِ تنهایی هام شده و تمامِ آدمهای مجازی که هیچ کدومشون رو نمیشناسم و کوچکترین احساسی بهشون ندارم…
الان که دارم برای تو مینویسم به خدا هنوز میلرزم…
باورت میشه وسطِ خرداد و گرمای ظهر کسی با کاپشن توی اتاق نشسته باشه؟!
بهم خرده نگیر دوستِ عزیزم…
خودم میدونم که چقدر احمق هستم…
خودم میدونم که همه چیز تموم شده…
خودم میدونم که باید برم دنبالِ زندگیِ خودم…
خودم میدونم که باید به فکرِ آینده و زندگیم باشم…
خودم میدونم که باید هزار و یک کار انجام بدم و خودم رو بِکِشَم بالا…
اما…
اما…..
به خدا نمیتونم…باور کن و باور کنید که نمیتونم….
انگار دیگه نمیتونم بدون اون زندگی کنم…
ولی دوستِ عزیزم…
از تو و از تمامِ کسایی که این مطلب رو میخونن عاجزانه درخواست میکنم که دعام کنید…
شاید من هم از این مخمصه نجات پیدا کنم…
شاید من هم طعم خوشبختی رو یه روزی بِچِشَم…
شاید من هم از بودن توی این دنیا که الان برام جز یک قفسِ تنگ و تاریک نیست خوشحال باشم…
روزها خیلی سخت میگذره و شبها بدتر از اون…
نمیخوام کسی رو نفرین کنم و یا اینکه تقصیر رو به گردن کسی بندازم…
فقط از خدا میخوام که خودش عادلانه بین ماها قضاوت کنه…
کاش یه طوری بشه که من هم تکلیفم با این دنیای لعنتی معلوم بشه و راهِ زندگیم رو پیدا کنم….
من جز خدا کسی رو ندارم و فقط به خودش پناه میبرم…
دوستِ عزیزم فقط دعام کن…
خیلی دوستت دارم و جات توی قلبِ منه…
کاش سرنوشت از سر مینوشت
بعضی شبا ب یادِ خاطراتِ اونی که عاشقش بودم دلم تنگ میشه میرم پیام هاشو نگاه میکنم.
رویِ همون تلفنی که خودش برام خریده و هنوز دارمش…
چقدر عشقم و عزیزم, مواظب خودت باش, جواب بده نگرانتم, کجایی نفسم میبینم
ب خودم میخندم, یعنی واقعا عشقش بودم؟!
پس چرا ولم کرد و رفت؟!
مثلِ همیشه اون پیامی رو میبینم که آتیشم میزنه…
نوشته بود:
“عزیزم بدون تو میمیرم”
چ دروغِ بزرگی!!
چقدر خر بودم که باور میکردم!!
بغض میکنم, اشکام میریزه…
بلند بلند میخندم کسی نمیدونه حالمو…
آخه بیمرام تو که میخواستی بری واسه چی اومدی؟!
واسه چی عاشقم کردی؟!
حتما ب خودت افتخار میکنی که زندگیِ منو اسید پاشیدی!!
عشقی که میگفتی این بود؟!
بخدا ازت نمیگذرم…
شدم ی آدمِ خسته…
دیگه نه حسِ عاشقی دارم, نه دلش رو, نه توانش رو…
می بینی چقدر ضعیف شدم!!
جون ندارم!!
فقط ی دلِ شکسته دارم که اونم همیشه و هر شب بهانتو میگیره…
شبا باید قانعش کنم که دیگه دوسش نداری و برنمیگردی…
چقدر بهش بگم نمیخواییش؟!
چقدر بگم که دلکم تو هم دوسش نداشته باش…
بشو مثل خودش…
بازم گوش نمیده تورو میخواد…
دله نمیفهمه دیگه, بمیره الهی راحت شم…
آخه دلِ من مثلِ دلِ تو نیست هر روز شاد و بیخیال باشه…
دلِ من عادت نداره بزنه زیرِ حرفاش…
ی بار عاشق شده اونم دروغ نبوده, واقعی بوده…
مجبورم شبا باهاش صحبت کنم ی کم آروم شه شاید بخوابه…
نفرینت نمیکنم اما شاید یه روز مث من شی!!
اون وقت میفهمی من چی کشیدم و میکشم…
اما….کاش سرنوشت از سر مینوشت
بدون دیدگاه