اگر هنوز می نویسم..
و اگر امروز برایت می ن¬ویسم!
از عریانیِ ذهنیست که از ایمان گذشته و به عادت رسیده..
که از اصالتِ عشق, چیزی نمانده, جز شُکوهِ به¬ جا مانده خاطره ای دور..
و وجودی سایه وار!
حضوری چنان کمرنگ, که مرا به یادِ خوابی می¬ اندازد که هرگز نرفته¬ ام..
به یاد نبودن..
شاید هم… “مـــــرگ”
و اگر می¬ نویسم!
هنوز شب را باور دارم..
و لحظه های تاریکی که من را به تو پیوند می¬ دهد..
بی آنکه بدانی!
بی آنکه باشی!
بی آنکه به یادم باشی!
یا حتی دوستم داشته باشی!
و اگر می¬ نویسم!
دوست دارم بدانی, در خلأ دنیای بی¬ جاذبه, از نبودنت عجیب معلقم..
می¬ چرخم..
و می¬ چرخم..
و می¬ چرخم..
و در چشمهای ناباورِ یک سرگَردانِ دلتنگ, کسی را می¬ بینم شبیهِ خودم!
که هنوز عاشقِ کسیست, شبیهِ تو!
وجودی سایه¬ وار..
و حضوری کمرنگ..
حضوری بسیار بسیار کمرنگ, که نوشتن برایش, منصرف می¬ کند مرا از مرگ و نبودن..
بدون دیدگاه