شاید اگه خوب باشم، بهتر از من پیدا بشه..
اما اگه بد بشم، بدتر از من پیدا نمیشه..
میدونی چرا؟!
گُفتنِ دلیلش هم خیلی سخته، سختتر از سخت..
سنگین تر از یه حَرفه..
حرفای ناگفته ای که حتی توی قلمت نمیاد تا بنویسی..
سخته میدونم، درک کردنم، اینکه چطور با من کنار بیای سخته..
فهمیدنم سخته..
یادمه یه زمانی تنها دلخوشیم بازی کردن با بچه های توی کوچه بود ولی..
اون زمان هم همه دورِ هم بودن و من باز هم تنها بودم..
نه بچگی کردم، نه جوونی!
شدم یه آدمِ پیر با کلی خط روی صورتم تو اوجِ زمانی که مردم ازش لذت میبرن..
شدم یه آدمِ غرغرو مثلِ آدمای پیر..
گیر دادن های مادرم، چشم غُرِه رفتنهای این و اون..
توهین های اطرافیان، حتی نارو زدنِ رفیق تو اوجِ رفاقت..
هی رفیق، با تو اما..
تو هم که زدی کلا تو خطِ بی محلی..
پس اون آدمایی که یه وقتایی بِهِت نزدیک میشن برای چیه؟!
خودم جوابِ خودم رو میدم..
برای اینه که بفهمن نقطه ضعفت چیه..
اون وقت با بدترین روش پا روشون بذارن..
دمتون گرم، خیلی مَشتی هستین..
حرفه ای شدین دیگه..
همه شدین بازیگر های زندگیی که به دستِ خدا کارگردانی میشه..
کارگردانِ قابلیه، دمش گرم..
بازیگر هاش هم که..
بهتره هیچی نگم از زخمای دلم..
شاید بعضی وقتها بهتر باشه که زخم هاتو خودت ببندی و دراز بکشی توی غارِ تاریکِ زندگیِ خودت..
خوب نمیشی، مرحمِ دردت نیست ولی شاید یه کم آرومت کنه..
آروم کنه دردهایی رو که حتی نمیشه پانسمان کرد..

پی نوشت

وقتی حالِ دلت آرومه، میشه دم دمای صبح..
میشه مزه ی چای شیرینِ صبحانه ی مامان..
وقتی دلت میخنده، میشه چاله های پر از بارون که منتظرِ پریدن تو ان..
میشه کفشهایی که توش پر از آبِ بارونه..
وقتی دلت تنگه، میشه دم دمای غروب، اونم از نوعِ جُمعَش..
میشه قدم زدن توی تاریکترین خیابون با نورِ کمِ ماه..
وقتی دلت میسوزه، میشه شِکَستنِ اِحساسِت توی یه روزِ برفی..
میشه اشک و آه و میچکه روی گونَت..
اما وقتی دلت مرضِ بی بَهونگی، بی تفاوتی، بی دلیلی و بی حالی و هزاران بیِ دیگه میگیره، میشه روزی که رفته..
روزی که مطمئنی دیگه برنمیگرده و دلت هیچ وقت مزه ی چایِ صبحانه رو نمیفهمه..
هیچوقت..

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

18 − دو =